پيروزِ تاريخ!
ميثم ناهيد از رزمگاه ليبرتي
تقويم را ورق زدم, «26 آذر». شاهين خاطراتم، به يکسال پيش سفر کرد. 26 آذر 1392. پايان کارزار شکوهمند اعتصاب غذا. آن روز، اشرف نشانان در سراسر دنيا، يكپارچه شور و خروش بودند. اما مزودران، در سايتهاي وزارت اطلاعات، رو به مجاهدين مي گفتند: «کدام پيروزي؟»
باز هم شاهين خاطراتم، به افقهاي دورتر، پرواز کرد. رفت و رفت تا 26 آذر 1389. دفتر خاطراتم را باز کردم:
...
«سال 1389- 26 آذر- باد و سرما؛ اشرف، ساعت 12 و 15 دقيقة نيمه شب.
از اتاق کار بيرون آمدم. سرد بود، سرم را در گريبان بردم. شبنم، آرام آرام همنشين برگ درختان مي شد. بوي خاک نم خورده، نشان از شبي مرطوب مي داد. از کنار باغچه اي خفته گذشتم. ناگاه بلندگوي مزدوران، كه تنها دقايقي خاموش شده بود، از ضلع جنوبِ اشرف، به كار افتاد:
- آهاي، شمايي که در اشرف هستيد. زندگي تان را هدر ندهيد. به جواني خود رحم کنيد. آخر اين همه سال در اشرف، براي چه؟ نکند به پيروزي اميد بسته ايد؟ مگر نمي بينيد اشرف در محاصره است. اشرف را ترک کنيد، به فکر زندگي خود باشيد... کدام پيروزي؟»
...
بله، تمام حرف رژيم، بلندگوها و سايتها و مزدوران وزارت اطلاعاتش، در تمامي اين سالها، با مجاهدين همين بوده و هست که «كدام پيروزي؟»
براي رسيدن به پاسخ، بايد معناي پيروزي را فهم کرد. پيروزي يعني چه؟ چه کسي پيروز است؟
پاسخ، در لابلاي برگهاي دفتر تاريخ است. تاريخ، اين صاحبِ گردونة زمان، جابه جا با شيواترين زبان، پاسخ اين پرسش را داده است.
عقربه هاي زمان را به عقب برگردانيد. برويد تا 70 سال پيش از ميلاد. زميني که جابجا، از آن صليب روئيده است. بالاي هر صليب، انساني ست که نفسهاي آخرين خود را براي اين جهان، به يادگار مي گذارد. جلوتر برويد؛ پس از گذر از هزاران صليبِ افراشته، به نخستين صليب مي رسيد. بالاي آن، مردي به شما نگاه مي کند. چشمانش، کم سو و کم سوتر مي گردد. او، اسپارتاکوس است.
او و يارانش، همگي بر بالاي صليبهاي مرگ هستند. اما تاريخ به ما مي گويد: «اسپارتاکوس، پيروز تاريخ گشت و نامش جاودان شد». چرا؟ آخر روزي که قيام کرد، روزي که بر ضد نظام بردگي جنگيد، به «نتيجه» نينديشيد. او به «وظيفه» انديشيد و به آن قيام کرد. ايستادگي، تسليم ناپذيري و جنگ با ستم، وظيفة او بود. اينچنين، اسپارتاکوس، پيروز تاريخ گشت.
...
به دمشق برويد. در آن شهر، مسجدي به نام «مسجد الاقصاب» بنا شده. آن را نظاره کنيد. در اين مسجد، سرِ بريده شدة «حُجر بن عدي»، يکي از سرداران حضرت علي و امام حسين (ع)، دفن شده است. سال 51 هجري قمري، دشمن، حُجر بن عدي و چند تن از يارانش را در اين نقطه، در کنار گورهاي از پيش كنده شده آورد، در حاليکه جلاد تيغِ آخته از نيام کشيده بود، از حُجر خواست تا به امام حسين و آرمان او، پشت کند. اما هيهات!
لحظاتي بعد، پيکرهاي حجر و يارانش پاره پاره شد و سرها از بدنها جدا گشت.
آيا حُجر بن عدي، شکست خورد؟ تاريخ مي گويد: «حُجر بن عدي، پيروز تاريخ گشت و نامش جاودان شد». چرا؟ آخر وقتي در راه امام حسين گام گذاشت، به «نتيجه» فکر نکرد. او به «وظيفه» انديشيد و به آن قيام کرد. ايستادگي، تسليم ناپذيري و جنگ با ستم، وظيفة او بود. حجر بن عدي، پيروز تاريخ گشت.
...
جلوتر برويد. برويد تا 30 مي 1431، 26 فروردين 814 خورشيدي. فرانسه، شهر «رُوآن»، ميدان «ويوُمارْشه». آتشي برپاست. هيمة انبوهي که مي سوزد و زبانههاي آن به آسمان مي رسد. از لابلاي انبوه جمعيتي که با چشمان اشکبار، دور تا دور هيمة آتش ايستاده اند، عبور کنيد. جلو برويد. در ميان هيمة آتش، زني بر تيرکي بسته شده و مي سوزد. چرا؟ جرم او، قيام بر ضد اشراف حاکم و نيروهاي اشغالگرِ ميهنش است. نامش «ژاندارک» است. ژاندارک مي توانست در آتش نسوزد؛ تنها اگر تسليم مي شد و مبارزه بر ضد ظلم را، محکوم مي كرد. اما او ايستاد، مقاومت کرد و سوختن در آتش را برگزيد.
آيا او شکست خورد؟ تاريخ مي گويد: «ژاندارک، پيروز تاريخ گشت و نامش جاودان شد». چرا؟ آخر روزي که مبارزه را برگزيد، به «نتيجه» فکر نکرد. او به «وظيفه» انديشيد و به آن قيام کرد. ايستادگي، تسليم ناپذيري و جنگ با ستم، وظيفة او بود. ژاندارک، پيروزِ تاريخ گشت.
...
آنجا، جنگلهاي بوليويست, 9 اکتبر 1967، 17 مهر 1346. چريکي زخمي، داخل اتاقکي نشسته؛ درحاليکه سربازانِ مسلسل به دست، انگشت بر ماشه، در برابرش ايستاده اند. اين چريک، همان است که گفته بود: «من احساس مي كنم در دنيا، يک وظيفه دارم. من براي انجام اين وظيفه، حاضرم هر چيزي را فدا کنم، حتي جانم را». همان انقلابي بزرگ که گفت: «در يک انقلاب واقعي، يا پيروز مي شويم يا شهيد مي شويم (شکست وجود ندارد)». او، ارنستو چهگواراست. پزشکي که شغل، مقام و وزارت را رها کرد و با تني چند از يارانش، به جنگلهاي بوليوي شتافت تا با ستم و ديکتاتوري مبارزه کند. حال، پس از 11 ماه جنگ و گريز، يارانش به شهادت رسيده اند و خود، ثانيه اي با مرگ فاصله ندارد.
از او مي خواهند مبارزة مسلحانة انقلابي را محکوم کند تا درِ زندگي! ديگربار به رويش گشوده شود؛ اما پاسخ او يک چيز است: «تا وقتي مقاومت و پايداري مي كني, شکست برايت معنايي ندارد، تو پيروزي!» لحظاتي بعد، رگبارِ گلوله هاي سربي، فروغ ديدگان «چه» را خاموش کرد.
آيا چه گوارا، شکست خورد؟ تاريخ مي گويد: «چه گوارا، پيروز تاريخ گشت و نامش جاودان شد». چرا؟ آخر روزي که نبرد مسلحانة انقلابي را برگزيد، به «نتيجه» فکر نکرد. او به «وظيفه» انديشيد و به آن قيام کرد. ايستادگي، تسليم ناپذيري و جنگ با ستم، وظيفة او بود. چه گوارا، پيروزِ تاريخ گشت.
...
آه چه سرد است, برف و کولاک. اينجا کوههاي خلخال است. 11 آذرماه سال 1300؛ تني يخ زده، در ميان برفها. همو که گفت: «وجدانم به من حکم مي کند در راه سعادت کشورم تلاش کنم... بايد ديد عُقَلاي عالم, بر جسدِ کشتة ما مي خندند و يا به فاتحيت شما تعظيم مي کنند». او سردار است. ميرزا کوچک خان. همو که بارها خنجرهاي خيانت بر پيکرش فرود آمد، اما تن به تسليم نداد. سرداري که دشمن، مسير زندگي را برايش باز گذاشت، به بهاي تسليم شدن. اما ميرزا، مسير جنگ و نبرد را برگزيد و بر ننگ و تسليم، خط سرخ کشيد. حال، پس از سالها جنگ و نبرد، سرِ سردار را از پيکرِ يخ زده اش جدا مي کنند، تا براي سلطان قدر قدرت بفرستند. آيا ميرزا شکست خورد؟
تاريخ مي گويد: «کوچک خان، پيروز تاريخ گشت و نامش جاودان شد». چرا؟ آخر روزي که براي آزادي ايران، سلاح بر گرفت و به جنگلهاي گيلان شتافت، به «نتيجه» فکر نکرد. او به «وظيفه» انديشيد و به آن قيام کرد. ايستادگي، تسليم ناپذيري و جنگ با ستم، وظيفة او بود. ميرزا کوچک خان، پيروزِ تاريخ گشت.
...
17 ژانويه 1961، 27 دي 1339. يک هواپيما، در فرودگاه شهر اليزابت ويل, در کنگو، بر زمين مي نشيند. مردي را با دستان بسته از هواپيما پايين مي آورند. او کيست؟ «پاتريس لومومبا»، نخست وزير کنگو. چندي قبل، در فرصتي که دستانش باز بود، آخرين نامه را نوشت، براي همسرش: «اين نامه را مي نويسم ولي نمي دانم به دست تو خواهد رسيد يا نه. همچنين نمي دانمهنگامي که آن را مي خواني من هنوز زنده هستم يا نه. در همة تلاشها و کشمکش هايي که براي استقلال ميهنمان مي کنم، حتي يک لحظه در پيروزي نهايي اين امرِ مقدس دچار ترديد نشده ام. امر مقدسي که من و همکارانم زندگاني را وقف آن کرده ايم- پاتريس».
استعمارگران و مزدوران آنها، از لومومبا مي خواهند که به خواستة آنها تن دهد. آن وقت، نه تنها از مرگ رهايي مي يابد، بلکه مقام نخست وزيري را هم حفظ خواهد کرد. اما پاسخ لومومبا يک چيز است: «من نمي خواهم پس از پايان اشغال کشورم توسط بلژيک، استعمارگر ديگري، بر کشورم حاکم شود...». اين پاسخ، فرمان آتش جوخة اعدام بود. حتي از پيکر لومومبا هم اثري باقي نگذاشتند و آنرا در اسيد سوزاندند.
آيا لومومبا، شکست خورد؟ تاريخ مي گويد: «پاتريس لومومبا، پيروز تاريخ گشت و نامش جاودان شد». چرا؟ آخر روزي که براي آزادي ميهنش از يوغ استعمار، در برابر قدرتهاي بزرگ، سينه سپر کرد، به «نتيجه» فکر نکرد. او به «وظيفه» انديشيد و به آن قيام کرد. ايستادگي، تسليم ناپذيري و جنگ با ستم، وظيفة او بود. لومومبا، پيروزِ تاريخ گشت.
...
دفتر تاريخ را ورق بزنيد. از اين نمونهها، جابه جا اين دفتر را زيبا و زرين کرده است. پيشتازاني که در برابر ظلم و ستم، تن به ذلت و تسليم ندادند؛ هر چند بهاي اين ايستادگي، جان آنها بود، اما داور بزرگ جهان ما، تاريخ، قضاوتش را نه از روي ماندن يا نماندن فيزيکي، بلکه از روي به جا گذاشتن «ارزش مقاومت و پايداري» مي سنجد. آري، تاريخ، پيروز خود را، با ترازوي قيام به «وظيفه» بر مي گزيند؛ نه رسيدن به «نتيجه» يي کوتاه مدت.
بزرگترين گواه اين حقيقت، خون خدا، سرور شهيدان، امام حسين (ع) است. مگر امام حسين، آن روزِ 10محرم سال 61 هجري، در حاليکه در برابرش، انبوه دشمن ايستاده بود، به «نتيجه» فکر کرد؟ امام حسين به «وظيفه» مي انديشيد. مي دانست تکامل، در آن گردنه، از قيام او به «وظيفه»اش مي گذرد. اينچنين بود که گفتند، هر چه نبرد پيش مي رفت و يک به يک يارانش بر زمين مي افتادند، چهرة امام بيشتر مي درخشيد. آيا امام حسين شکست خورد؟
به ميليونها انساني که در روز عاشورا، به زيارتش مي شتابند، براي او عزاداري مي کنند نگاه کنيد؛ به مجاهديني که 50 سال است، در نبرد با 2ديکتاتوري، به عشق امام حسين به صحنه مي شتابند و در خون خود مي غلتند نگاه کنيد؛ آيا امام حسين، بزرگترين پيروز تاريخ نيست؟
...
حال بگذار امروز هم، ارتجاع و استعمار و مزدورانشان، در سايتها و لجن نامه هاي خود، رو به مجاهدين فرياد سَر دهند: «بيهوده عمر خود را تلف نكنيد، كدام پيروزي؟ زندگي پيشه کنيد و از فکر سرنگوني نظام ولايت فقيه، کوتاه بياييد!»
پاسخ مجاهدين چيست؟ «ما به رسم نياكان مان به وظيفه مي انديشيم نه نتجه»
وظيفة ما، نبردِ بي امان و صد برابر با رژيم ولايت فقيه است؛ وظيفة ما، گسستن بند از بند اين ديکتاتوري و تمامي دم و دنبالچه هاي اوست؛ وظيفة ما، نيست و نابود کردنِ تماميت نظام آخوندي ست؛ وظيفة ما اين است: « سرنگوني، سرنگوني، سرنگوني!».
بيش از 3 دهه است سازمان ما، سازمان مجاهدين خلق ايران، با سنگين ترين و سرخ ترين بها، به اين وظيفه قيام کرده است. امروز هم، اين رَهنوردِ توفان پيما، در كانون استراتژيك نبرد، ليبرتي، در جنگي سخت و خونين، به اين «وظيفه» قيام کرده است.
در آن سالهاي دور كه ديكتاتوري سلطنتي، مستِ از قدرت بي همتاي خود، تمامي مركزيت و 90 درصد اعضاي سازمانِ تازه بنيان گذاشتة ما را دستگير كرده بود، با همين منطق، ناصر صادق در بيدادگاه شاه فرياد زد: «ما دماغة كشتي پيروزي را، در افق اقيانوس خلقها مي بينيم!»
آري، ما و سازمان ما، به «وظيفة» خود قيام کرده ايم. پس ما پيروزيم، پيروزِ تاريخ
ايران اسرار
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر