يادي از ستارگان وفا و پايداري تا آخرين نفس شهيدان قهرمان خانواده حسيني ايزدي
سي و سه سال پيش در چنين روزهائى
خواهر وبرادر بودند زهراو محمد حسين هر دو دانش آموز و هر دو باهم بعداز پيروزي انقلاب ضد سلطنتي به صفوف ميليشياي مجاهد خلق در آمدند و سر از پا نمي شناختند هر دو در در مهرماه سال 60دستگير شدند و هر دو در آذرماه همان سال سر به جانان سپردند و فديه رهائى و آزادي ميهن شدند
محمد حسين در چهار آذر سال 60تيرباران کردند و 20روز بعد از شهادت حسين، وصيتنامه او را بهخانوادهاش دادند و گفتند که زهرا هم با برادرش اعدام شده است. اما بسياري از زندانياني که درآن ماهها در اوين بودهاند، ميدانستند زهرا حسيني ايزدي(آذر) در اثر شکنجه بهشهادت رسيده است و در روز 24آذر سال60، او را در قطعه 92بهشتزهرا دفن کردهاند.
خاطراتي از زهرا و مقاومت حماسي او زير شكنجه
ازخاطرات تکاندهنده مجاهد شهيد اعظم يوسفي شاتوري
آذر بهعنوان الگويي از مقاومت تمام عيار و رودر رو در مقابل دشمن براي همه کساني که او را ديدند و حماسه مقاومتش را شنيدند، سرمشق بود». آذر از دانشآموزان فعال هوادار مجاهدين در دبيرستان مرجان تهران بود.
من و آذر چندروزي بيشتر با هم در يک سلول نبوديم و در آن روزها بهدليل فضايي که در زندان حاکم بود و ما يکديگر را بهدرستي نميشناختيم و اعتماد کاملي بههم نداشتيم. لذا چندان حرفي با هم نميزديم تا خداي نکرده دشمن نتواند بهاطلاعاتي دست پيدا کند. او فقط اسمش را بهمن گفت، زهرا حسيني ايزدي(آذر). بهشدت شکنجهشده بود و با شلاق و کابل آن قدر بر سروصورت و پشتش زده بودند که وقتي او را بهداخل سلول انداختند، بيهوش بود.آذر درد داشت ولي چيزي نميگفت. ما برايش مسکن خواستيم و ندادند. او فقط لبخند ميزد و ميگفت: بچهها من چيزي نگفتم. من وفادارم. من چيزي بهدشمن ندادهام. «دوباره فرداي آن روز آذر را براي شکنجه بردند و باز با حالت بيهوشي بهسلول برگرداندند. آن قدر با کابل بر پشت او زده بودند که زيرپوش و گوشت و پوست تنش بههم چسبيده بود و جدا نميشد.بچهها تلاش کردند، لباسش را بهوسيله خيسکردن با آب از بدنش جدا کنند اما عملي نبود. دژخيمان هيچ جوابي نميدادند و حاضر نبودند کمترين امکانات پانسمان را در اختيارمان بگذارند. تا اينکه زخمهاي پشت آذر چرک کرد و بچهها از او خواستند تحمل کند و ناگهان لباسش را از تنش جدا کردند و آذر از فرط درد و سوزش زخمها بيهوش شد. بوي چرک سلول را پرکرده بود و آذر مدام در حال تب و بيهوشي بود. وقتي در مورد آوردن دکتر و دادن دارو خيلي اصرار کرديم، همان شب آذر را بردند و ديگر خبري از او نداشتيم. يکي از پاسداران اوين، نقل کرده بود که دختر مجاهدي را در زندان ديده است که او را آذر صدا ميکردند و در همان شب از شدت شکنجه در حال جان دادن بوده است. اين پاسدار گفته بود، اگر هم او را تيرباران کرده باشند يا مدرک پزشکي قانوني چنين چيزي نوشته باشد، ظاهرسازي محض بوده تا مشخص نشود که آذر در زير شکنجه جان داده است».
مجاهد شهيد اکرم فولادوند در خاطراتش از زندان اوين نوشته است:
«روزي که دستگير شدم، مرا بهاتاق14در بند311اوين بردند، حدود5دقيقه بعد از ورود من آذر را آوردند که سراپا خونآلود بود. نگهبان گفت، حکم دادستاني اين است که هيچ کس حق ندارد بهافراد تعزيري کمک کند. وقتي بالاي سرش رفتيم، بهزحمت حرف مي زد و گفت: ”اگر امشب دوباره مرا بردند، تا صبح زنده نخواهم ماند“. «به اين ترتيب زهرا قبل از رفتن بههر بازجويي، براي شهادت در زير شکنجه آماده بود. او با تمام قوا مقاومت ميکرد. بهرغم وضع جسمي وخيمش، در سلول کاملاًٌْمواظب بود که مزاحم ديگران نباشد. نميگذاشت که ما بفهميم چقدر درد ميکشد. بسيار تحمل ميکرد که دردش مزاحم استراحت بچهها نباشد. تا اينکه يکي از خواهران بهطور اتفاقي، متوجه شد که آذر از شدت درد خوابش نميبرد و از آنجا بود که تلاش بچهها براي رسيدگي بهاو بيشتر شد يک شب در جواب يکي از بچهها که پرسيده بود بهچه دليل تو را اين قدر شکنجه ميکنند، گفته بود، آنها رد و نشاني از برادرم ميخواهند و من گفتهام که از او خبري ندارم، تازه اگر هم ميدانستم نميگفتم ولي آنها هدفشان چيز ديگري است. «بعد از شهادت آذر هم ما تصور ميکرديم که علت آن شکنجهها اين است که رد و نشاني برادرش را از او ميخواستهاند. اما بعد از آزادي از زندان متوجه شدم که برادرش مجاهد شهيد محمدحسين حسينيايزدي که همرزمانش در تهران او را «علي ايزد» صدا ميکردند؛ در واقع 20روز پيش از شهادت آذر، در اوين تيرباران شده بود و خانوادهاش وصيتنامه او را از دژخيمان اوين تحويل گرفته بودند. « علت شکنجههاي شديد و مداوم و مقاومت قهرمانانه آذر چيز ديگري بود و او راز آنرابراي هميشه در سينهاش نگهداشت».
بهار آزادي
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر