كاظم مصطفوي
در بدرقة پهلوان يعقوب ترابي
پهلوان از ديشب گيجم. باورم نمي شود. همين ديشبش در جمع ما بودي. مثل هميشه گردنفراز. و در سوك سرور شهيدان ساكت. امشب سر سفرة شام بوديم كه يكي گفت:يعقوب به سفر رفت. لقمه را در بشقاب گذاشتم و رفتم لختي به عكس گذاشته شده در ته سالن خيره شدم.
لبخندت از آن نوع لبخندهاست كه هيچگاه نمي شود فراموش شان كرد. كيست كه بتواند آن همه صميميت و خلوص را از ياد ببرد؟ كيست كه از مقابل روي «شما» بگذرد و «دزديده در شمايل خوب تو» بنگرد و بتواند آن همه نجابت نهفته در چشمان تو را فراموش كند؟
من ندانم به نگاه تو چه رازي است نهان
كه من آن راز توان ديدن و گفتن نتوان
وقتي مي خنديدي آدم نمي توانست در برابر يكرنگي ات تسليم نشود. بي اختيار ميز فاصله ها را به هم مي زدي و آدم خودش را نه در رو در روي تو كه كنار و همسفرت مي يافت.
پهلوان!
از سالها قبل، قبل از اين كه حتي تو را ببينم، به برادري انتخابت كرده بودم. يعني در واقع اين تو بودي كه خودت را به برادري تحميل مي كردي. اين خصلت ويژة پهلوانان مجاهد است. خودشان را به برادري تحميل مي كنند. اين حرف بيانهاي ديگري هم دارد كه بارها به آن فكر كرده ام. امثال تو كمندي داريد جادويي. كمندي كه اگر به دست و قلب و ديده هركس بيندازيد، هميشه طرف را اسير كرده ايد. بعد نمي دانم چه رازي است؟ و راستي اين چه رازي است كه اگر كمند را باز كنيد ديگر كسي از شما و خانه و كاشانه تان گريزي ندارد.
ما خود نميرويم دوان از قفاي كس
آن ميبرد كه ما به كمند وي اندريم
و به قول سعدي هميشه اين من بوده ام « كه درين حلقة كمند» خود را «صيد لاغر» يافته ام.
يك بار در يكي از برنامه هاي همياري خواهرت، و خواهرم، سوسن، روي خط بود و با تو كه در آن زمان در ليبرتي بودي صحبت مي كرد. من به راستي حيرت زده بودم. از آن همه عشق خواهرانه كه به تو داشت و گذشت سالها دوري و فراغ خللي در آن به وجود نياورده بود. آن موقع متوجه نبودم ولي حالا كه به سفر رفته اي بهتر و بيشتر متوجه مي شوم كه همان حكايت عشق است كه از هر زبان كه مي شنويم نامكرر است. و امثال شما نه تنها خودتان عاشق ترين عاشقان هستيد كه عاشق پروريد.
پهلوان!
داستاني است اين عاشق پروري امثال تو. تا به حال خيلي شنيده و خوانده ايم كه فلان كس عاشق است. اما بعد از سفر تو همه اش در اين فكر هستم كه آيا تو فقط عاشق بوده اي؟ آن خواهرم كه دو روز قبل ازتو از آلباني پركشيد و رفت فقط عاشق بود؟ نه پهلوان! شما من را و همة ما را عاشق كرده ايد. چندمين بارش بماند براي بعد. براي هميشه و براي هزارمين بار. كه كم بوده و زياد نيست. مگر نخوانده اي:
يك خانه پر زمستان ، مستان نو رسيدند
ديوانگان بندي زنجيرها دريدند
جانهاي جمله مستان، دلهاي دل پرستان
ناگه قفس شكستند، چون مرغ بر پريدند
پهلوان حالا تو قفس را شكسته اي و چون مرغ برپريده اي. ما مانده ايم عشقي به يادگار مانده از تو. و باور داري كه اگر اين ميراث گرانبها نبود آدمي از دست چرك و ريم زمانه خفه مي شد؟ از انبوه ابتذال و فرومايگي هرزگان سست عناصر دق مي كرد؟ ولي پهلوان تو، و تمام آن پهلوانان مثل تو، به ما درس داده اي تا از زبان ابوالحسن خرقاني بگوييم: «بايد كه در روزي هزار بار بميري و زنده شوي تا باشد كه زندگاني يي يابي كه هرگز نميري»
پس پهلوان به سفر رفتة ما! پهلواني كه خوش رفته اي بر بام ما! در آستان رفتن ات برايت مي خوانم:
اي برده دلم به غمزه جان نيز ببر
چون شد دل و جان نام و نشان نيز ببر
گر هيچ اثر بماند از من به جهان
تقصير روا مدار، آن نيز ببر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر