داستان پوريا بزبان ساده واينكه پوريا چگونه پورياي ولي شد همان گونه كه پهلوان يعقوب هميشه اين كار را براي خلق وبراي مجاهدان ميكرد او هميشه خود را در برابر ارزشهاي انساني وارزشهاي مجاهدي ودر برابر خلق قهرمان ايران خاك ميكرد او از تختي وپورياي ولي آموخته بود ولي در مكتب مجاهدين وزير سايه وآموزش وانقلاب دروني مجاهدين همه ارزشهاي تختي پورياي ولي وارزشهاي انساني را با هم كسب كرده بود او در واقع نماينده نسلي از مردان انقلاب كرده ومجاهدي بود كه همه اين ارزشها را مهر كرد ومجاهد زيست ومجاهد پركشيد وبه كهكشان جاودانه فروعها پيوست وبه سوي رفيق اعلي پر كشيد درود درود درود
پس مادر پوریا فرزند را بخواند و گفت:
ای فرزند دور از جوانمردی است که این پهلوان و خانواده اش را ناامید گردانی. خوشتر آن است که فردا در مسابقه راه به بر حریف بگشایی تا بر تو پیروز شود و ازین غصه به در آید.
پوریا گفت:
ای مادر کاری سخت و باری سنگنی بر دوش من می نهی. آخر من بااین قدرت و مهارت چگونه خود را بشکنم و در چشم هزاران تن ناتوان جلوه کنم.
مادر گفت:
پهلوان بزرگ آن است که از کارهای سخت نهراسد و سنگین ترین بار را بر دوش نهد. پهلوانی تو در شکست بسی عظیم تر از پهلوانی تو در پیروزی خواهد بود و کاری این چنین شگرف از کدام پهلوان جز تو بر می آید؟
پوریا لختی اندیشید و گفت:
ای مادر به حق آن کس که این توانایی و مهارت را به من داده است فردا آن کنم که تو فرمایی.
صبح روز بعد میدان نمایش مملو از تماشاگران بود و شیپورچیان آغاز مسابقه را اعلام کردند. و دو پهلوان بر هم سلام کردند و کمر یکدیگر را گرفتند. پوریا لختی به ملایمت با او زور آزمایی کرد چنانکه ناظران از قصد او آگاه نشوند و ناگاه کمینگاهی را بر حریف گشود و او فرصت را غنیمت شمرد پهلوان را بر سر دست بلند کرد و بر زمین زد و غریو از جمعیت برخاست و هزاران نفر با هلهله و کف زدن پهلوان سلطان را تحسین کردند.
اما پوریا بر زمین افتاده بود و نگاه به آسمان داشت که ناگاه دید پرده آسمان به کنار رفت و صف های بیشمار فرشتگان پیش چشمش ظاهر شدند که همه در او به تحسین نگاه می کردند و کف می زدند.
این فرشگان را قدیسان جهان در عالم شهود و رویا دیده اند. اینها همان فرشتگانند که به روایت جامی به خاطر بیت "برگ درختان سبز" در آسمان وجد و رقص کرده اند و برای سعدی هدیه آوردند و همان فرشتگانند که در جنگ بدر به کمک مسلمانان شتافتند و همان فرشتگانند که:
گفت پیغمبر که دانم بهر پند در فرشته خوش منادی می کنند
گای خدایا منعمان را ده خلف وی خدایا ممسکان را ده تلف
و همان فرشتگانند که خداوند عالم فرمود:
الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تنزل علیهم الملائکه...
کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست و در این راه پایداری کردند فرشته بر ایشان نازل می شود که خوف و حزن در دل راه مدهید و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده است.
داستان پوریای ولی
در فرهنگ ما ایرانیان هنر پهلوانی پیوسته با جوانمردی و شرافت نفس پیوند نزدیک داشته و گاه پهلوانانی بوده اند که به مرتبه قدیس رسیده و نام ولی بر ایشان نهاده اند که از جمله معروفترین این پهلوانان جوانمرد پوریای ولی است. داستان زندگی این پهلوان که با شکست خوردن و بر زمین افتادن به اوج پهلوانی رسید از دیرباز در محافل پهلوانی و زورخانه ها و قهوه خانه ها نقل مجلس بوده است.
پوریای ولی یا پهلوان محمود خوارزمی مردی بوده است از مردم گنجه و از معاصران شیخ محمود شبستری (نیمه اول قرن هشتم) که پهلوانی تن را با پهلوانی جان جمع کرده بود چنانکه هم پشت گردان و قهرمانان زمان را به زمین آورده بود و هم افراسیاب نفس را بر خاک افکنده بود و کیخسرو ملک دل شده بود.
چنانکه حافظ فرمود:
گوی خوبی بردی از خوبان خلَج شاد باش جام کیخسرو طلب، کافراسیاب انداختی
این پهلوان عارف همچنین طبع شعر و ذوق نویسندگی داشت. یک مثنوی به نام کنزالحقائق از اوست و در لغت نامه دهخدا رباعی و ادبیات زیر به نام او ثبت شده است:
بهشت و دوزخت با تست در پوست چرا بيرون ز خود ميجوئي اي دوست
اگر تو خوي خوش داري بهر کــــــار از آن خـويـت بهشت آيد پـــديــــــدار
وگــر خــوي بــدت انــدر ربـــايــــــد از آن جــز دوزخـــت چــيــزي نـيـايـد
دهـان تـو کـليـداني است هــموار زبــان تــو کــلــيــد آنـــرا نـــگــه دار
بهشت و دوزخت را يک کليد است کليدي اين چنين هرگز که ديده است
کزو گه گل دمد در باغ و گـه خار گـهي جـنـت گشايد زو گهي نــار
زبانت را کليدي هـمـچــنــان دار بدان کت آرزو باشـد بــــگـــــردان
در اين عالم نزن از نيک و بد دم که هم ابليس ميبايد هم آدم
****
افتادگی آموز اگر طالب فیضی هرگز نخورد آب زمینی که بلند است
****
آنیم که چرخ برنتابد لت ما بر چرخ زنند نوبت شوکت ما
گر در صف ما مورچه ای گیرد جای آن مورچه شیر گردد از دولت ما
اما ماجرای رسیدن پوریای ولی به قهرمانی عالم دل خود زیباترین شعر زندگی اوست و آن ماجرا به اختصار چنین است که :
پوریای ولی بی نظیر بود و هر کجا می رفت پهلوانان محل را به مسابقه می خواند و پشت همه را به خاک می رساند تا روزی که قرار شد با پهلوان دربار سلطان وقت دست و پنجه نرم کند. روز قبل از مسابقه مجلسی ترتیب دادند تا دو پهلوان با هم آشنا شوند و یکدیگر را بسنجند و به طور اجمال از قدرت و مهارت یکدیگر در کشتی آگاه شوند. در ان مجلس پوریا دریافت که بر حریف کاملا مسلط است و حریف نیز دریافت که پوریا را حریف نیست.
شب هنگام پهلوان سلطان با مادرش به درد و دل نشست که این پهلوان تازه جای مرا خواهد گرفت و من شغل و روزی خود را از کف خواهم داد. آیا تو می توانی تدبیری بیاندیشی که پهلوان از مسابقه منصرف شود؟
مادرش گفت کاری صعب است اما شاید بتوانم در دل مادرش نفوذ کنم و رحمی در دل او بیفکنم که پسر را به حفظ آبرو و شغل و روزی تو ترغیب و تشویق کند.
پس بی درنگ نزد مادر پوریا آمد و حال و روز و اضطراب و نگرانی پسرش را با او درمیان گذاشت که پس من چندین سال است که در دربار سلطانی مقام پهلوان دارد و اینک نیک می داند که حریف پسر تو نیست و او و همسر و فرزندانش همه در هول و هراسند که از این شکست چه پیش خواهد آمد. این بگفت و برفت.پس مادر پوریا فرزند را بخواند و گفت:
ای فرزند دور از جوانمردی است که این پهلوان و خانواده اش را ناامید گردانی. خوشتر آن است که فردا در مسابقه راه به بر حریف بگشایی تا بر تو پیروز شود و ازین غصه به در آید.
پوریا گفت:
ای مادر کاری سخت و باری سنگنی بر دوش من می نهی. آخر من بااین قدرت و مهارت چگونه خود را بشکنم و در چشم هزاران تن ناتوان جلوه کنم.
مادر گفت:
پهلوان بزرگ آن است که از کارهای سخت نهراسد و سنگین ترین بار را بر دوش نهد. پهلوانی تو در شکست بسی عظیم تر از پهلوانی تو در پیروزی خواهد بود و کاری این چنین شگرف از کدام پهلوان جز تو بر می آید؟
پوریا لختی اندیشید و گفت:
ای مادر به حق آن کس که این توانایی و مهارت را به من داده است فردا آن کنم که تو فرمایی.
صبح روز بعد میدان نمایش مملو از تماشاگران بود و شیپورچیان آغاز مسابقه را اعلام کردند. و دو پهلوان بر هم سلام کردند و کمر یکدیگر را گرفتند. پوریا لختی به ملایمت با او زور آزمایی کرد چنانکه ناظران از قصد او آگاه نشوند و ناگاه کمینگاهی را بر حریف گشود و او فرصت را غنیمت شمرد پهلوان را بر سر دست بلند کرد و بر زمین زد و غریو از جمعیت برخاست و هزاران نفر با هلهله و کف زدن پهلوان سلطان را تحسین کردند.
اما پوریا بر زمین افتاده بود و نگاه به آسمان داشت که ناگاه دید پرده آسمان به کنار رفت و صف های بیشمار فرشتگان پیش چشمش ظاهر شدند که همه در او به تحسین نگاه می کردند و کف می زدند.
این فرشگان را قدیسان جهان در عالم شهود و رویا دیده اند. اینها همان فرشتگانند که به روایت جامی به خاطر بیت "برگ درختان سبز" در آسمان وجد و رقص کرده اند و برای سعدی هدیه آوردند و همان فرشتگانند که در جنگ بدر به کمک مسلمانان شتافتند و همان فرشتگانند که:
گفت پیغمبر که دانم بهر پند در فرشته خوش منادی می کنند
گای خدایا منعمان را ده خلف وی خدایا ممسکان را ده تلف
و همان فرشتگانند که خداوند عالم فرمود:
الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا تنزل علیهم الملائکه...
کسانی که گفتند: پروردگار ما خداست و در این راه پایداری کردند فرشته بر ایشان نازل می شود که خوف و حزن در دل راه مدهید و بشارت باد شما را به بهشتی که وعده داده شده است.
برگرفته از کتاب: دفتری در ادبیات و هنر و عرفان، کیمیا 4
----------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر