وارونهگوئی خائنانه مجتبی زرگر با الگوی مصداقی تواب تشنهبهخون-از حسین نعمتاللهی
من با مجاهد صدیق کاظم
نعمتاللهی که پسرعمویم هست، بیشتر از دوران مدرسه، یعنی سالهای ۵۴ به بعد
چفت بودم و تقریباً همهجا باهم بودیم. قبل از آن هرکدام در یک محل و
مدرسهای بودیم، اما از این سال به بعد، دیگر باهم خیلی نزدیک و صمیمی شدیم
و هر تصمیمی را باهم مشترک میگرفتیم و در هر سرفصلی باهم صحبت میکردیم.
یادم هست که موقع تصمیمگیری برای آمدن به سربازی و یا تقسیم شدن در دوران
سربازی همیشه باهم مشورت و تصمیم میگرفتیم. در آبادان که بودیم یکبار
بچههای مجاهد برای پخش اطلاعیه آمدند، با اینکه آنها را درست نمیشناختیم
ولی حس عجیبی داشتیم و جذب آنها شده بودیم. بعدازآن اخبار مجاهدین را
دنبال میکردیم. در زمان اسارت هم باهم دنبال اخبار مجاهدین بودیم. کاظم
عزیزم در آن زمان هم از دو مشکل جسمی رنج میبرد یکی چشمش بود که درست
نمیدید یکی هم کلیهاش. البته که او خودش زیاد به این دردها اهمیتی
نمیداد. بعدازآن که خوشبختانه موفق شدیم در سال ۶۸ به سازمان بپیوندیم، از
همان اول باهم بار دیگر سوگند خوردیم. یادم هست که سوگندنامه را روی زمین
نوشتم و او هم همانجا آن را امضا کرد. بعد ازآن در هر سرفصل دوباره با
رهبری تجدیدعهد میکردیم. مدتها با او در یک یکان بودم و زمانی هم که
نبودم ،خیلی وقتها از همرزمانش میشنیدم که در هر مناسبت و نشست وبرخاست
از روحیه بالای او صحبت میکردند تا اینکه درد کلیهاش در سالهای ۸۸ و ۸۹
بیشتر شد. ولی همانطور که گفتم اصلاً نمیخواست این را به کسی بگوید چند
بار هم که به او سفارش میکردم که به نزد دکتر برود… با فروتنی و تواضع
مجاهدی میگفت زیاد مشکل ندارم و بهتر است که بیماران حادتر بروند…
وقتی محاصره بر گرد ما در
اشرف تکمیل شد و دیگر مجبور بودیم برای درمان به بیرون از اشرف یا نزد
دکتر عراقی، یعنی به کلینیکی که دولت مالکی در یکی از ساختمانهای اهدایی
خودمان با امکانات خودمان دایر کرده بود، برویم. تقریباً همان زمانی بود که
وضع بیماری کلیه او هم وخیم شد و من مستمر سراغش میرفتم، یکی از
درخواستهای همیشگی او از من این بود که میخواست به برادری از امداد پزشکی
اشرف که او را برای دیالیز میبرد، بگویم اینقدر بخاطر رسیدگی به او به
عراقیها التماس نکند… چون خودش فهمیده بود که هدف اینها از ایجاد این
کلینیک، نه خدماترسانی به ما بلکه در اختیار گرفتن امکانات پزشکی ما است و
به این وسیله قصد زجرکش کردن ما را دارند. در طول مدت بیماریاش هم علیرغم
درد بسیاری که داشت، ولی هر بار که مرا میدید از برادر مسعود میگفت و
چند بار گفت خدا سایه این خواهران شورای رهبری را بالای سرما حفظ کند،
اینها هستند که ما را در دامان انقلاب پروراندهاند و من مدیون آنها
هستم…
مجاهد صدیق کاظم نعمت اللهی که در اثر محاصره پزشکی اشرف در ۸خرداد۹۰ جاودانه شد.
خیلی عاشق برادر بود.
برایم میگفت که اگر ایرانی شرافت دارد از مایه گذاری مسعود و مجاهدین است…
من در چهل و اندی سال که هر لحظه با او بودم، هرگز حاضر به سر خم کردن در
برابر هیچ نامردمی و بیعدالتی نبود. در دوران بیماریاش زمانی که در اتاق
بستری امداد مرکزی اشرف تحت رسیدگی بود، من مستمراً به او سر میزدم، ولی
هرگز ندیدم نالهای یا شکایتی از این ابتلا از او دربیاید. بااینکه
میدانست که چه چیزی در انتظارش هست، اما همیشه شکرگذار بود که در این راه
است و از اینکه سازمان و مسئولینش برایش بیشترین مایه را میگذاشتند و
مانند پروانه بالای سر او بودند، قدردانی میکرد. او همه را دوست داشت.
بیشترین چیزی که چشم مرا که از نزدیک با او حشرونشر داشتم میگرفت، علاقه
زیادی بود که به بچهها داشت و همیشه حال و احوال همه آنها را از من
میپرسید. من به خاطر مسئولیتی که در امداد داشتم زیاد به همان بهاصطلاح
کلینیک عراقی که مسئولش فردی به اسم «دکتر عمر» بود، میرفتم. اوائل چیزی
نمیدیدم ولی یک بار که رفتم با او صحبت کنم و میخواستم ببینم که
پسرعمویم در چه وضعی هست و آیا این دیالیزها که تجویز دکتر بوده مرتب انجام
میشود یا نه؟ دیدم «عمر» اصلاً اجازه صحبت نمیدهد، درحالیکه قبل از آن
جواب میداد. همانجا از تغییر رفتار و صحبتهای او فهمیدم که رژیم او را
خریده است و او مأموری شده است برای کشتن مجاهدین… بعد ازآن با انواع
بهانهها قرارهای کاظم را کنسل میکرد، چون مأموریتش همین بود، خود کاظم هم
این را فهمیده بود و مستمر همین را میگفت.
ازجمله قرارهایی که کنسل
میشد، قرارهایی بود که کاظم عزیزم بایستی برای انجام دیالیز میرفت و هر
بار «عمر» جلاد به بهانهای اینها را کنسل میکرد یا خودش صراحتاً کنسل
میکرد یا میگفت آمبولانس نداریم یا دستگاهمان خراب بود و… درحالیکه
میدانست نمیشود این بیمار را دیالیز نکرده نگهداشت. به همین خاطر وضعیت
بیماری کاظم روزبهروز حادتر میشد تا اینکه به نقطه بازگشتناپذیری که
آنها میخواستند رسید و سرانجام علیرغم تلاشهای سیاسی فوقالعاده سازمان
برای حل این محاصره پزشکی، اما از آنجا که کمترین تغییری در این وضعیت پیش
نیامد، کاظم عزیزم در بامداد ۸ خرداد سال ۹۰ در بیمارستان فوت کرد.
بعد هم باز جلادان مالکی
دستبردار نبودند این بار بازی جدیدی بر سر تحویل دهی پیکر او شروع کردند
که آنهم داستانی جدا داشت. من در آن زمان بهعنوان تنها فامیل نزدیک او
نامهای برای قاضی خالص نوشتم که آنهم بینتیجه بود.
در طرف مقابل اما، درهمان
زمان پانزده نفر از مجاهدین برای اهدای کلیهشان به کاظم داوطلب بودند و
بارها به بیمارستان بهاصطلاح عراق جدید رفتند، ولی دستگاهی که برای قتل ما
در این کلینیک تشکیلشده بود، کسی را قبول نکردند ولی ما کوتاه نمیآمدیم و
از هر راه قانونی واردمی شدیم. اما باز این وحوش در فضایی که دنیای مماشات
چشمشان را به این جنایات بسته بودند و عملاً چراغ سبز برای این کارها صادر
میکردند اجازه اهدای کلیهشان به کاظم را نمیدادند.
چندی قبل دیدم یکی از بریدگان از مبارزه با خودفروشی و در کمال خیانتپیشگی در یک سایت معلومالحال تحت هدایت و ارشادات «تواب تشنه به خون مجاهدین»
روی این حماسه خاموش مجاهدین یعنی شهادت مظلومانه کاظم مطالبی تمام کذب
نوشته است. البته برای من واضح است او یعنی مجتبی زرگر بخوبی میداند که ننگ
بریدگی و وادادگی نمیتواند از عظمت پایداری و شکوه ایستادگی در برابر
خامنهای کم کند، لذا خائنانه تلاش میکند خودش و «تواب تشنه به خون» را
خونخواه کاظم شهید جلوه دهد تا شاید به این وسیله خیانت خود را بپوشاند.
درحالیکه اگر من قلم نویسندگی داشتم، میتوانستم فقط از همین یک مورد که
خودم با جزئیات نسبت به همه روزهای آن مطلع هستم و از حماسههای مجاهدین و
حماسه پایداری در برابر محاصره پزشکی و دارویی در اشرف و تلاش مستمر برای
شکستن این محاصره توسط کادر پزشکی و مسئولین مجاهدین، چند جلد کتاب بنویسم.
مجتبی زرگر که میخواهد یک شبه راه طی شده تواب تشنه بخون در برگرداندن
اتهامات به گردن مجاهدین را هرچه سریعتر طی کند، بیهوده تلاش میکند در
وارونهگویی رژیم پسند، بگوید مجاهدین گردنفرازی که تا آخرین لحظات به
آرمان آزادی مردم پشت نکردهاند، اشتباه کرده بودند و «خط دژخیمان را پیش
میبردهاند» و باعث شهادت خودشان شدند! و «بریدگی و فلنگ بستن برای زندگی
خائنانه و نوشتن انزجارنامه نسبت به پاکترین فرزندان آزادیخواه میهن»
اقدامی شجاعانه!! و غیرقابلتصوری است که تنها از ابرقهرمانانی مانند ایرج
مصداقی برآمده است که توانسته زنده بماند! پس گناه شهادت شهدا بر گردن
خودشان است که ایستادگی پیشه کردند!
حالا هم نوچه دستآموزش
میخواهد قیمت ندامت و خزیدن زیر عبای ملا را بپردازد، بهجای اینکه بیاید و
حساب شکستن سوگندی که خورده بود و فرارش از میدان نبرد و بریدگیاش که
تنها پس از یک جراحت ایجاد شد که مجاهدین هزار هزار در برابر صدها برابر آن
خم به ابرو نیاوردند را بدهد به کشفیات جدیدی در فرنگستان میرسد که
مجاهدین خودشان را میکشتند تا گردن «مقام عظمای ولایت» بیندازند!!! واقعاً
تف بر شرافت ناداشتهای که آنهمه رسیدگی پزشکی به مجاهدین و ازجمله خودش
را با چشم دیده است، ولی اینطور تلاش میکند حقایق را تحت ارشادات خبیثانه
عنصر عقدهای تواب تشنه به خون مأمور وزارت اطلاعات وارونه جلوه دهد. غافل
از آنکه همانها که این مأموریتها را به آنها توجیه میکنند خودشان هم
همین خطوط وزارتی را در رسانههایشان برملا میکنند و آنوقت است که برای
ایرج مصداقی و فلکزدهای به اسم مجتبی زرگر که به تور دسیسههای مافیایی و
تبهکارانه این مزدور افتاده است چیزی جز شرم و ننگ ابدی باقی نمیماند.
الا اینکه پردههای دودوزهبازی را رسماً کنار بزنند و با مسعود خدابنده
و دیگر دژخیمان اطلاعات آخوندی رک و راست ماهیت پلید اطلاعاتی خودشان را
نشان دهند. به این نمونه از حرفهای دژخیمان اطلاعات آخوندها دقت کنید
درماندگی اطلاعات آخوندی و تلاشهای بدبختانه آنها برای مقابله با مجاهدین
و همه ترهاتی که امثال مجتبی زرگر و ایرج مصداقی به هم میبافند را
میتوان از آن فهمید:
«تحولی که در دستگاه
امنیتی ما درباره التقاط رخ داد این بود که در سال ۷۰ یک تجدیدنظر اساسی در
روشها و راهکارهای مبارزه با منافقین داشتیم… دو سه فعالیت عمده را در
این سالها برنامهریزی کردیم. اگر بخواهم به صورت کلی اشاره کنم شاید
یکدرصدی از آن، ملاحظات حفاظتی داشته باشد، اما عمده اینها این ملاحظات
را ندارند و من میتوانم بیان کنم. اول اینکه به دنبال انقلاب طلاق و قبل
از آن یکسری ریزشهایی در سازمان رخداده بود. این ریزشها یک امکان
بالقوهای بود که ما از این ظرفیت استفاده کنیم. ما به این نتیجه رسیده
بودیم که راهکار [نابودی] سازمان در انجام عملیات و ضربه زدن نظامی نیست.
راهکار انحلال سازمان در این است که در سازمان شکاف ایجاد شود و اساساً
روش تمامی جنبشهای شبهتوتالیتر این است که هرچه بیشتر به آنها ضربه
بزنید، هم منسجمتر میشوند و هم نیروی بیشتری میتوانند جذب کنند و فعالیت
آنها تشدید میشود، مگر اینکه سراغ عملیات روانی بروید که عمدتاً باید
روی جدا شدهها متمرکز شود. اینیکی از راهکارهایی است که به ذهن ما
رسید.» (یکی از نشریات اطلاعاتیهای رژیم به نام رمز عبور شماره ۲۱ – تیر و
مرداد ۹۵)
اما راستی چرا همه دشمنان آزادی مردم ایران از ولیفقیه ارتجاع تا اطلاعات منفور آن تا تواب تشنه به خون وطعمه نورسیدهاش تا کانال ۴ دروغساز،
این روزها اینقدر مأموریت شیطان سازی از مجاهدین را روی دوش خودشان حس
میکنند؟! فکر کنم یک بازجوی وزارت اطلاعات در راستای هشدار به نیروهایشان
جوابی واقعی به این سؤال داده است که نقطه سوزش را نشان میدهد:
«تا آنجا که به مسئولان و
کارگزاران حکومتی و نظامی ما برمیگردد آنها این اواخر کمتر به موضوع
مجاهدین در عراق ورود میکردند؛ البته نه از بابت دست بستگی و جانب احتیاط
در برابر دولت عراق یا آمریکا یا سازمان ملل بلکه در تحلیلهای خود به این
نتیجه رسیده بودند که منافقین وقتی پایشان به اروپا برسد در برابر زرقوبرق
دنیای بورژوازی و به دلیل سالیان محدودیت در عراق، نیروهایشان روند انحلال
طی خواهند کرد و بهمرور تشکیلات منافقین را ترک کرده و با رفتن به دنبال
زندگی، در فضای اروپا منحل خواهند شد. بهجای اینکه نیروهای منافقین درگیر
جنگ با جمهوری اسلامی ایران شوند در اروپا مشغول خود خواهند شد و نهایتاً
به بخشی از جامعه اروپا تبدیل میگردند و تا آنجا پیش خواهند رفت که پیدا
کردن یک منافق در اروپا حکم کیمیا را خواهد داشت! اما روند تحولات نشان داد
که اوضاع آنطور که انتظار میرفت جور نبود و درب مراد بر روی پاشنه درستش
نچرخید. امروزه داد کارگزاران نظام بلند است که هرجا آشوب و اغتشاشی در
کشور وجود دارد، رد پای منافقین هم در آن پیدا میشود.» (سایت بهارستانه
رژیم -۱۳ شهریور ۹۷)
حسین نعمت اللهی
آلبانی شهریور ۹۷
بیشتر بخوانید
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر