۱۳۹۳ آبان ۲۳, جمعه

پهلوانِ كاوه هاي اعماق عليرضا خالو كاكايي از رزمگاه ليبرتي جمعه, 23 آبان 1393 15:47



عليرضا خالو كاكايي  از رزمگاه ليبرتي
جمعه, 23 آبان 1393 15:47
نمي‌دانم چرا دلم هواي او را كرده بود. گويي ديروز بود يا همين چند دقيقة قبل؛ قبل از اينكه اين قلم مرتعش و سوگوار را بر كاغد نهم، او را در مراسم بزرگداشت شهيد قهرمان  ندا حسني ديدم. در ميان اشرف نشانان كانادايي. ايستاده بود با همان بالابلندي فروتنانه و وقار پوريا ولي گونه اش. اونيفورم سبزِ خوش دوختِ  ارتش آزاديبخش را به بر نداشت اما در همان لباس سادة ديار غربت هم،  صلابت يك افسر اشرفي، برازندة او بود. آخر او نيز مانند پهلوان تختي از مردم برخاسته بود و قلبش براي مردم مي‌تپيد و آنگاه كه در ميانشان بود، خود را خاكي‌ ترين مي‌پنداشت از آنان آموخته و با آنان آميخته.
آه! گفتم دلم هواي او را كرده بود. مي‌دانستم پهلوان يعقوب از آناني نيست كه در كوران خون و خطر، خواهران و برادران آرماني اش را واهلد و خود جان به ساحل امن سلامت به در برد. نمي‌دانستم سيتي‌ زن كاناداست اما مي‌دانستم به اين سادگي اشرف محاصره شده و مجروح را ترك نمي‌كند؛ مگر اجباري در كار باشد يا مصلحتي در راستاي منافع مقاومت. مي‌دانستم پهلواني است رعنا قامت، با عضلاتي پيچ در پيچ و بازواني ستبر، و دقايق متمادي مي‌تواند ميل سنگين باستاني را به سبكي كهربا، بر فراز سر  به پرواز درآورد. مي‌دانستم و از نزديك ديده بودم اما نمي‌دانستم به دليل بيماري فشار خون بالا، مدام تحت كنترل پزشكي بوده است.
 سروده بودند و خوانده بودم: «از دل برود هر آنچه از ديده رود» اما امسال هم، در جشن هاي بزرگداشت هفتة سميرغ در ليبرتي؛ وقتي ديدم، پهلوان دوست داشتني و خوش مشرب ارتش آزادي، ميدان دار ورزش باستاني نيست. هنوز به سفر او عادت نكرده بودم اما نمي‌دانستم سفر دوردست و ديرسال ديگري در پيش رو دارد؛ سفري از آن جنس كه بايد مسافر آن بود تا دشت ها، وادي ها و قله هاي سر راهش  را شناخت؛ همان سفري كه وقتي كاظم رجوي با پيراهني از شقايق در آن گام نهاد، برادرش مسعود خم شد، پيشاني اش را بوسيد و در گوش او به آرامي زمزمه كرد: « برو! با ديگر جاودانه فروغها». 
فوران اشك مجالم نمي‌دهد. دل و قلمم خيس است. از دور براي او دست تكان مي‌دهم. مي‌دانم در خاك غربت نيز دلش در هواي خواهران و برادران ليبرتي پر مي‌زند. مي‌دانم هنوز دل بزرگش پر از عشق اشرف است؛ اشرف سرزميني كه او دوست داشت در آن «مجاهد بماند و مجاهد بميرد». مي‌دانم او با ديگر جادانه فروغها در آنجا اشرف سوم را برپا كرده است. آخر او از آناني نيست كه مرگشان پايان زندگي و رزمشان باشد؛ با اينكه رفته است اما مي‌دانم نرفته است. گويي او را مي‌بينم كه باز زير تصوير صبور و پرصلابت آقا امام علي، چشم در چشم آفتاب مي‌دوزد، كبادة سنگين را از زمين برمي‌دارد و به سبكي پركاهي بر بالاي دست به تپش درمي‌آورد، و با صدايي غرا و پهلوانانه، در هيجانِ ميدان و در محاصرة نگاههاي تحسين آميز  مي‌خروشد:
«به سلامتي خواهر مريم و برادر مسعود صلوات بلند ختم كن!».
اينك اوست با قلبي كه از شدت عشق ايستايي نمي‌شناسد، اينك منم با كلماتي جريحه دار، شعله ور و برآمده از بغضي ناپايان. او پهلوان بود اما پهلواني او فقط در بازوان پولادين، منش جوانمردانه و رادي و عياري خلاصه نمي‌شد، او پهلواني بود كه خود را بارها در ميدان خاك كرده بود؛ تا دردهاي ميهن اش را تا بن استخوان دريابد؛ تا بچه هاي خاني آباد را بر دوش خويش بنشاند و گرد آرزوهاي بلندش بچرخاند. او پهلوان بود اما ديدن اشك دختركي يتيم بيقرارش مي‌كرد. او پهلوان بچه هاي اعماق بود هماناني كه «در شهر بي خيابان مي‌بالند؛ در شبكة مويرگي پس كوچه و بن بست، آغشتة دودة كوره و قاچاق و زرد زخم، قاب رنگين در جيب و تيركمان در دست، دشنام پدران خسته در پشت و نفرين مادران خسته در گوش... با حنجره يي خونين مي‌خوانند» اما سرانجام «با درفشي بلند در كف به كاوه هاي اعماق» تبديل مي‌شوند.
آه! گريستن حتي از سر عشق، نه شايستة پهلواناني مانند پورياي ولي، غلامرضا تختي و مير يعقوب ترابي است. من نيز از آناني بودم كه وقتي پهلوان مسلم اسكندر فيلابي بازوبند قهرماني اش را به ارتش آزادي هديه كرد و مسعود طي مراسمي اين بازوبند گرانقدر را به بازوي پهلوان يعقوب بست از مباهات سر به آسمان ساييدم. آن روز معني اين حركت سمبليك را زياد درنيافتم اما امروز...
***
مرگ هر چند آن روي ديگر چهرة زندگي است و قهرمانان در قاب مرگ شكوهي جاودانه و رشك برانگيز مي‌يابند اما مرگ او باورم نمي‌شود، كلمات رامم نمي‌شوند. حتي اشك نيز تسكين نمي‌دهدم. به احترام او قلم درمي‌كشم و سكوت مي‌كنم و آزمندانه در «سايت مجاهد» به تصويرش مي‌نگرم كه با آرم سپيد سازمان مجاهدين خلق ايران آذين است؛ يك جفت چشم دوست داشتني با هزار زبان در سخن اند. اگر كسي مي‌خواهد پهلوان يعقوب را بشناسد و در كتاب زندگي و مرگ يك قهرمان مجاهد خلق درنگ كند به اعتقاد من راز بلند زيبايي در اعماق اين چشمان براي او كافي است.
عليرضا خالوكاكايي ـ رزمگاه ليبرتي
23 آبان 93

۱ نظر: