۱۴۰۲ دی ۱۵, جمعه

۱۳دی ۱۳۳۸ ـ نیما یوشیج قالب کهن تن را رها کرد و شباهنگام چشم در راه بست

 ۱۳دی ۱۳۳۸ ـ نیما یوشیج قالب کهن تن را رها کرد و شباهنگام چشم در راه بست

-

نیما یوشیج، پدر شعر نوین پارسی
نیما یوشیج، پدر شعر نوین پارسی
به‌یاد نیما که پای زندگی را ـ با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش ـ به شعر کهن باز کرده است‌؛
شعر او زنده است‌؛ شعر او زندگی‌ست‌.
با این شعر از او یاد می‌کنیم:
دست بردار ز روی دیوار / شب قرق باشد بیمارستان
اگر از خواب برآید بیمار / کرد خواهد کاری کارستان
محمدعلی اسفندیاری، متخلص به نیما یوشیج، کسی که به‌قول خودش مثل یک رودخانه است از هر کجای آن می‌توان آب برداشت، نزدیک یک قرن بعد از سرودن افسانه هنوز این رود خروشان تمام پهنه شعر معاصر فارسی را سیراب می‌کند. کمتر شاعری است که با نیما شروع نکرده باشد یا از او تاثیر نگرفته باشد. راستی راز ماندگاری نیما در چیست؟

شاید خود نیما بهتر از هر کسی در جای‌جای اشعارش به این راز اشاره کرده باشد:
نازک آرای تن ساق گلی / که به جانش کشتم / و به جان دادمش آب / ای دریغا به برم می‌شکند / دست‌ها می‌سایم / تا دری بگشایم / بر عبث می‌پایم / که به در کس آید / در و دیوار به‌هم‌ریخته‌شان / بر سرم می‌شکند / بر در دهکده مردی تنها / کولباری بردوش / دست او بر در / می‌گوید با خود / غم این خفته چند / خواب در چشم ترم می‌شکند

خفتگانی که نیما بیش از هر کس نگران خواب سنگین‌شان بود، برخی شاعران بودند و خود شعر. کار بزرگ و ماندگار نیما هم بیدار کردن شاعر و پیوند شعر با دردهای انسانی بود. نیما راز این پیوند را با حسی عمیق و شاعرانه در منظومه بلند افسانه این‌طور بیان می‌کند:
ای فسانه‌خسانند اینان / که فروبسته ره را به گلزار / خس به صد سال توفان نلرزد / گل ز یک تندباد است بیمار / این زبان دل‌افسردگان است / نه زبان پی نام خیزان / گوی در دل نگیرد کسش هیچ / ما که در این جهانیم سوزان / راه خود را بگیریم دنبال

شاعر افسانه می‌داند که زبان شعر قبل از هر چیز زبان پی نام خیزان نیست، زبان حافظ است که از پی چند قرن با نسل‌های بعد از خود هم‌چنان پیوند می‌خورد و زبان مشترک ملتی می‌شود. ملتی که هویت ملی خود را نه از آب و خاک بلکه از کسانی چون حافظ می‌گیرند. از همین رو نیما خوب می‌داند که نهالی را که به جانش کشته و به جانش آب داده است اگر هم به برش بشکنند، باید بایستد و حداقل با خود صادق باشد و خود را نفریبد، همین وحدت با شعرش او را با هستی و انسان یگانه خواهد کرد و شعرش ماندگار خواهد بود. نیما در نامه‌یی خطاب به کسی که شعر را برای معروف شدن و گرفتن صله می‌گوید و از قضا یک آخوند است چنین می‌گوید: ”آقای شیخ تازه‌کار:
ای شیخ، هنوز جوان هستی و می‌توانی تا وقت نگذشته‌ است زحمت کشیده، حقایق و موجبات زندگی را بشناسی. پیش از همه‌ چیز به تو تعلیمی بدهم که واجب‌ است زبان آدمیزاد را یاد بگیری: «باید ساده و طبیعی خیالات خود را ادا کرد». مثلاً چرا می‌گویی «نخل تربیت تو منحنی شده‌ است…» بگو: «تو تربیت نمی‌شوی». شاید یک روز این نصیحت مرا بپذیری. دیگر این‌که از ظاهرسازی، ریاکاری، فضل‌فروشی و تزویر پرهیز کن که اینها شخص را غافل ساخته، از شناختن و حقیقت محروم می‌دارند. زبان آدمیزاد را که یاد گرفتی و منابع آن را دانستی آن‌وقت می‌توانی شروع به شناختن معانی کنی. بعد از آن اگر هوشمند باشی می‌توانی عظمت بزرگان عهد را تا اندازه‌یی درک کنی.

عجالتاً‌ همین تعلیم اول من تو را کافی‌ست. خودت را خوب کن“.

شعر نیما با وجود این‌که در ساختمان شعر و تشکل عناصر درونی و بیرونی به کمال رسید اما در اولین نگاه قبل از این‌که کمال و پختگی شگردهای شاعرانه در شعرش به چشم بخورند، وحدت و سادگی و پیوند انسانی با طبیعت جلب نظر می‌کنند، برای همین است که دل شاعر به وسعت خانه‌اش می‌شود و دلگرفتی‌اش، که نمادی از بسته بودن فضای جامعه است به‌راحتی شبیه آسمان ابری می‌شود و شاعر از فراز گردنه توفانی را که خرد و خراب مست در راه است می‌بیند و مقهور ابر نمی‌شود و خود را فراتر از ابرها به روی آفتاب می‌بیند.

خانه‌ام ابری است / یک‌سره روی زمین ابر است با آن / از فراز گردنه، خرد و خراب و مست

باد می‌پیچد / یک‌سره دنیا خراب از اوست / و حواس من / آی نی‌زن، که تو را آوای نی برده است دور از ره کجایی؟ / خانه‌ام ابری است اما / ابر بارانش گرفته است / در خیال روزهای روشنم کز دست رفتندم / من به روی آفتابم / می‌برم در ساحت دریا نظاره / و همه دنیا خراب و خرد از باد است / و به ره، نی‌زنی که دائم می‌نوازد نی، / در این دنیای ابراندود / راه خود را دارد اندر پیش

دوستان و نزدیکانش می‌گفتند: «نیما در انتخاب راهش بسیار ”سخت‌سر“ بود. در مقابل یورش دولتیان که او را به انهدام ادبیات فارسی متهم کردند، تکان نخورد و بر تمام نیشخندها و طردشدن‌ها چشم بست»، آخر او با عادات کهنی درافتاده بود که شعر فارسی را از جایگاه حماسی و تغزلی‌اش تا سطح مدیحه‌های بی‌محتوا پایین آورده بود، پس باید که همهٔ فشارها را به جان می‌خرید، چرا که حاصل این رنج، کاری کارستان شد و راه نوینی بر شعر فارسی گشود که هم شعر و هم شاعر را با خود و با اجتماع و دردهای مردم پیوند داد. بعد هم با نجابت هر چه تمام‌تر انزوا گزید و با عزم راسخ‌تر راهش را ادامه داد. راهی که بعدها چشمه‌های دیگر در مسیرش جوشیدند، شاملو، فروغ، سپهری و بسیاری دیگر. نیما با بزرگواری محدویت‌هایی را که برایش ایجاد کردند تحمل کرد و مخالفانش را به مورچگان تشبیه کرد و به‌درستی گفت:
از شعرم خلقی به‌هم انگیخته‌ام / خوب و بدشان به‌هم درآمیخته‌ام
خود گوشه گرفته‌ام تماشا را کآب / در خوابگه مورچگان ریخته‌ام

نیما به‌درستی فرزند انقلاب مشروطه بود. از همین رو نمی‌شود کارش را صرفاً با عینک سبک‌شناسی و ”بدایع و بدعت‌ها“ نگاه کرد بلکه آرمان‌های والای مردمی انقلاب مشروطه و داشتن قلبی سرشار از عواطف انسانی نسبت به مردم و ایمان به بیداری آنها، از نیما شاعری عصیانگر ساخت که نه تنها شکل کهن شعر را عوض کرد، بلکه مضامین و استعاره‌ها و افق شعر فارسی را هم دگرگون کرد. به‌رغم شرایط اختناق آن دوران، نیما به آینده بسیار امیدوار بود، او با احساس شاعرانه‌اش، اما در منتهای واقع‌بینی توانست مرغ آمین‌گوی نسل خود و هم‌چنین نسل‌های بعد باشد.

به زبان خود او بهتر است در موردش بگوییم:
می‌شناسد آن نهان بین نهانان / گوش پنهان جهان دردمند ما / جور دیده مردمان را / با صدای هر دم آمین گفتنش آن آشنا پرورد  / می‌دهد پیوندشان در هم / می‌کند از یأس خسران‌بار آنان کم / می‌نهد نزدیک با هم آرزوهای نهان را / بسته در راه گلویش او / داستان مردمش را. / او نشان از روز بیدار ظفرمندی است / با نهان تنگنای زندگانی دست دارد

زمانی که نیما به نیاز زمانه و درد شعر فارسی پرداخت، بسیاری بر او تاختند، هم‌چنان‌که در حاکمیت آخوندها، شاعر سفله‌ای را به صحنه آوردند که بگوید نیما به سفارش بیگانگان می‌خواست ادبیات ایران را تخریب کند! اما نیما گوشش به افق دور باز بود و چشمش دردها را می‌دید و پاسخ به نیازهای زمانه‌اش را می‌داد نه پاسخ یاوه گویان را. او می‌دانست که پای در راه ناشناس و تاریکی گذاشته است. راهی که سنگلاخ است و رهروی جز خودش ندارد و این اوست که باید خشت به خشت این راه را هموار کند. خشت‌های این راه کلمات غیراهلی شعر رسمی آن روزگار بودند که اجازه ورود به دنیای شعر را نداشتند، اما این کلمات در زندگی واقعی، حامل دردها و رنج‌های مردم بودند و درد مشترکی را به دوش می‌کشیدند، نیما راه این لشکر کلمات را به‌سوی شعر گشود. این جا بود که با خود و طبیعت و مردم یگانه شد و به‌قول فروغ آن‌قدر صمیمی که یک ”کاکلی“ وارد شعرش می‌شود و از پشت شیشه صدایش می‌زند. نیما برای رسیدن به این یگانگی با طبیعت و جامعه و شعرش به قوانین این راه ناشناس اشراف دارد و می‌داند که در هر حال نباید بایستد و باید برود: «ره تاریک با پاهای من پیکار دارد / به هر دم زیر پایم راه را با آب آلوده / به سنگ آکنده و دشوار دارد / به چشم خود ولی من راه خود را می‌سپارم / جهان تا جنبشی دارد رود هر کس به راه خود

در این راه، همراه نیما یار غمخوار و همسرش عالیه جهانگیر بود. عالیه دختر شهید اهل قلم دوران مشروطه میرزا جهانگیرخان شیرازی بود. نیما در بسیاری از نامه‌هاش خطاب به عالیه از احساسات و از نگرانی‌های خودش در مورد زندگی، انسان‌ها، تاریخ و همه چیز صحبت می‌کند، یکی از دوستان نیما نوشته بود خواندن نامه‌های نیما همان‌‌قدر آدم را سرشار می‌کند که خواندن شعرش. نیما در یکی از نامه‌هایش به عالیه خانم نوشت: ”چندین ساعت است چیز می‌نویسم. حس می‌کنم خون‌ریزی‌های مهمی عنقریب می‌خواهد در عالم رخ بدهد. چرا از این ستاره آتش می‌بارد؟ چرا همه جا به ساحت جنگ مهیبی تبدیل یافته است؟ فکر می‌کنم با چه چیزی می‌توانم زندگی را دوست بدارم: به یک جا دست می‌گذارم دستم به‌شدت می‌لرزد. پا می‌گذارم، زیر‌پایم زلزلهٔ شدیدی احداث می‌شود.

چرا مثل این ابر منقلب نباشم. مثل این ابر گریه نکنم؟ چرا مثل این ابر متلاشی نشوم؟

نه، نه! اگر زندگانی برای باور‌کردن و دوست‌داشتن است، من مدت‌ها باور کرده‌ام و دوست داشته‌ام. مدت‌ها راست گفته‌ام و دروغ شنیده‌ام. حال بس است.

آن چه بنویسم جز پریشانی چیزی از جبهه آن احساس نخواهی کرد. پس خاموش می‌شوم.

دوستدار مهجور تو نیما“.
نوشتن در مورد نیما می‌تواند کتاب‌ها ادامه یابد، هر بار می‌شود کنار این رود جاری و خروشان رفت و به قدر تشنگی کفی آب خورد و چیز تازه‌یی یادگرفت، چیزی که قبلاً متوجه آن نبودیم. به همین دلیل هم هست که به‌حق پدر شعر نوین فارسی لقب گرفت.
 

تحول در وزن عروضی و قید تساوی مصراع‌ها

نیما بر آن بود که شعر را باید به حرف‌زدن طبیعی نزدیک کرد‌. وقتی ما به‌طور طبیعی حرف می‌زنیم‌، جمله‌های ما ـ به‌اقتضای محتوا ـ کوتاه و بلند می‌شوند‌؛ گاه منظورمان را با یک جملهٔ ۲کلمه‌یی می‌رسانیم‌، گاه با یک پاراگراف چند خطی‌؛ حال چه ضرورتی دارد‌، خودمان را به بیت محدود کنیم و طوری حرف بزنیم که حرف‌مان به‌زحمت در قفس مصراع‌ها بگنجد و ۲طرفش مانند ۲جوال ـ که بر چارپا می‌نهند ـ دارای عدل و توازن باشد‌؛ این قرینه‌سازی اساس و پایه کار هنری قدیم را تشکیل می‌دهد‌. این حرف نیما امروز به‌ظاهر خیلی ساده به‌نظر می‌رسد‌، اما اگر دقت کنیم یکی از پایه‌های مهم تعریف شعرا‌ در مانیفست «شمس قیس» را‌ شل می‌کند که می‌گفت‌:
«شعر سخنی است‌، اندیشیده مرتب معنوی موزون متکرر متساوی...»

برای فهم موضوع و حساسیت آن‌، می‌توان گفت حرف نیما در برابر حرف شمس قیس‌، مانند ادعای گالیله است‌، در برابر حرف مقامات کلیسای قرون وسطی.

نیما منکر وزن عروضی نبود‌ بلکه اعتقاد داشت‌، تعداد افاعیل عروضی را باید محتوا مشخص کند‌، نه بر عکس‌
 

تعریف و کاربرد جدید از قافیه

نیما قافیه را جزو ضروری شعر می‌داند‌، اما می‌گوید‌، نباید قافیه محتوای شعر را مشخص کند‌؛ این محتواست که در طبیعی‌ترین حالت خود قافیه را می‌سازد‌؛ قافیه باید زنگ پایان یک پاراگراف‌، یا مطلب باشد و آنجایی‌که لازم است بیاید‌. در آثار شاعران پیشین قافیه وجه غالب داشت‌؛ به‌عنوان مثال روح شوریده و دریایی مولانا ـ که در ظرف کلام نمی‌گنجد ـ ببینید چگونه از این تقید به فغان در می‌آید‌:
قافیه اندیشم، و دلدار من
گویدم‌: «مندیش‌، جز دیدار من»
یا‌:
قافیه و مغلطه را گو همه سیلاب ببر...
باز‌:
مفتعلن مفتعلن مفتعلن‌، کشت مرا
از حق نگذریم‌؛ تا آنجا که به نفی قافیه برمی‌گردد‌، مولانا در زمانهٔ خود به ضرورت تحول شعر پی‌برده بود. در ضرب‌المثل‌ها اذهان نکته‌سنج بیهوده نگفته‌اند‌:
چون قافیه تنگ آید
شاعر به جفنگ آید
اما چرا این تحول آن زمان اتفاق نیفتاد‌؟ مانند این است که بگوییم چرا اروپای قبل از رنسانس، سالیان متمادی در قرون وسطی درجا زد‌.
 

تغییر در محتوا و تصاویر

دایرهٔ تصاویر و اصطلاحات در شعر کلاسیک محدود است‌؛ این دایرهٔ بسته‌، آن‌چنان در خود تکرار شده و باز تکرار شده است که امروز به جای تصویر‌، با سمبل مواجه هستیم‌. ترکیباتی مانند ساقی الست‌، پیر مغان‌، میکده و نرگس غماز و... در اشعار حافظ و متقدمین [‌چون برای نخستین بار به‌کار رفته است] ابتکاری و خوش تراش است‌، اما وقتی در سبک بازگشت‌، دوباره با آن مواجه می‌شویم ـ آن‌هم در سقفی بمراتب نازل‌ ـ دافعه‌آور می‌باشد‌. وقتی در حال حاضر کسی از نرگس حرف می‌زند ـ حتی اگر منظور او گل نرگس باشد ـ دیگران آن را چشم تلقی می‌کنند‌؛ این‌چنین است‌، «گل»، «عندلیب»، «می» و... اما نیما این دایرهٔ بسته را منفجر کرد و واژه‌های زندانی را نجات داد‌.

با دنیایی که نیما در برابر شعر فارسی می‌گشاید‌، پرندهٔ خیال فارغ‌البال می‌تواند به همه جا پربگشاید و سرک بکشد‌؛ تئوری کلمات شاعرانه‌، با کار نیما رنگ می‌بازد‌؛ در شعر نیما‌، شاعر مجبور است‌ ـ‌برای عقب‌نماندن از قافله‌ـ سرایش زیبایی سایه‌روشن ماه را بر پلک مرداب، به شتاب رها کند‌. از برج عاج خود به زیر آید و قافیه‌های شعرش را در پس کوچه‌های خانی‌آباد‌، پیچ‌وخم دره‌های یوش‌، گون‌های کویری و یا در نگاه خشمناک زندانی پشت میله‌های زندان بجوید‌. لابد و حتماً برخی صحنه‌ها چندان خوشایند نمی‌نماید‌. عطر کال یاس کجا‌؟! طعم تلخ یأس کجا‌؟! رنگ ماه در شعر شاعر نوپرداز الزاماً عاشقانه نیست‌؛ گاه ماه چشم استخوانی و بی‌تفاوت کسی است که درپنجرهٔ عافیت جویی‌ ـمات و بی‌حرکت‌ـ به نظارهٔ عبور کارد‌، بر گلوی کبوتران نشسته است‌.

نیما بسادگی از مظاهر زندگی روستایی استفاده می‌کند‌؛ شعر او سرشار از واژه‌های بکر است‌؛ او پای زندگی را ـ‌با تمام تلخی‌ها و شیرینی‌هایش‌ـ به شعر کهن باز کرده است‌؛ شعر او زنده است‌؛ شعر او زندگی‌ست‌.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر