اسدالله لاجوردی به خون مجاهدین تشنه بود- دستورهای غیرقابلتصوربنا بر دستور اسدالله لاجوردی ودرود بر علی اکبر اکبری که کار تاتمام را تمام کرد
«یک پتوی خاکستری روی زمین کشیده میشود و به دنبالش شیاری از خون روی موزاییکها… نگاهش میکنم! ۱۸ساله خاموش! خوابیده! کبود کبود است… دستهایش را روی قفسه سینهاش گره زده، سرش را نمیبینم، دمرو است… خفاش میخندد… میرود دستشویی و دستهایش را میشوید… و میرود… خیلی ساده! خیلی تکراری… ولی اون ۱۸ساله کی بود؟ نمیدانم!
شاید این یکی است… این را که میشناسم، روبهرویم نشسته و با چشمهای سیاهش نگاهم میکند و حرف نمیزند… زهره چی شدی؟… خودتی؟ همان زهره تبریزی هستی؟ همان که با هم سر خیابان مهر قرار داشتیم؟… خودتی؟… چرا اینطوری شدی؟… چی شدی؟ سرم گیج میرود، دستش را روی بینیاش میگذارد و با نگاهش میگوید هیس!… زهره چرا روی صندلی چرخدار هستی؟… نمیتوانی راه بروی؟… فقط همین یک دستت تکان میخورد؟… تو را بهخدا پاهایت را تکان بده… زهره فقط میخندد و چشمهایش مثل آهو برق میزند… زهره فلج شدی؟… چرا؟… کی اینطوریت کرد؟ با دستش روی متکایم یک تصویر میکشد… تصویر یک پرنده… چی؟ جغد؟ نه! راست میگویی؟ خفاش؟ با چشمهایش میخندد… جدی میگویی؟ خفاش یعنی لاجوردی؟… خودش؟… سرش را تکان میدهد و چشمهایش را میبندد.
پنجاه، پنجاهویک، پنجاهودو… یک نفر از بچهها میزند زیر گریه، میگوید من دیگر تحمل ندارم، من نمیتوانم بشمرم… ساکت باش!… صدوبیست، صدوبیستویک، صدوبیستودو… “بچهها! مثل اینکه میخواد از دویست هم بیشتر بشه! امشب چه خبرشونه؟ صدوبیستوسه…“ مریم پروین نشسته روی تخت بهداری، نمیتواند ایستاده نماز بخواند، اشکهایش یکریز میبارد، ولی صدایش درنمیآید، صندلی چرخدار زهره را خالی برگرداندهاند و دارد توی راهرو، تلوتلو میخورد. مریم گریه نکن!… مریم همیشه خیلی صبور بود، ولی امشب بیتاب است: «باورم نمیشد زهره را با این حالش ببرند…» مریم گریه نکن!… اشکهایش را پاک میکند… خودش میداند که چند وقت دیگر به زهره خواهد پیوست!
زیر پنجره صدای کامیون میآید… لیدا میگوید: “بچهها بیاین قلمدوش!…“فریده میرود روی دوش لیدا، از پنجره بیرون را نگاه میکند، وای خدا!… فریده میافتد پایین و دستش را روی چشمهایش میگذارد… شیرین خودش را میکشد بالا… خشکش میزند… “«بچهها! کامیون پره.. وای وای وای… چقدر زیاد هستند…“ “نگاه کن ببین زهره هم وسطشون هست؟…“ بهتزده جواب میدهد: “…نمیدونم! ولی یکی یه لباسی مثل لباسای بهداری تنشه، از این راهراههای آبی…“
“آخی بمیرم الهی!“ و بغض شیرین هم میترکد… “شیرین چیه؟“ “بچهها، یکی از برادرها مثل اینکه زیر شکنجه تموم کرده، اومدن از اینجا ببرنش، همین جوری جسدش رو گذاشتن زیر برف، لاجوردی هم هست… آخ! آخ! آخ!».
دستورهای غیرقابلتصور
بنا بر دستور اسدالله لاجوردی:
- یک زندانی را با آمپول هوا شکنجه کردند. نعرههایی که زندانی میکشید، برای هر شنوندهیی غیرقابل تحمل بود.
- در سلول انفرادی ساق پای مرتضی میرمحمدی را با پتک شکستند.
- به... ۷بار تجاوز کردند.
- کودکان و نوزادان زندانیان را در زیرزمین و سلولهای تاریک، گرسنه رها کردند.
- بهتر است بگذریم! بیشتر نمیشود گفت...
اما سرانجام در اول شهریور۱۳۷۷ گلولههایی که از سلاح قهرمان ملی، علیاکبر اکبری شلیک شد، جلاد خونآشام اوین، اسدالله لاجوردی را در بازار تهران از پا درانداخت. این عملیات درخشان و قهرمانانه مردم ایران و خانوادههای داغدار اعدامشدگان دههٔ شصت را در موج بینظیر شادی غرقه ساخت و این نوید همگانی را بشارت داد که شکنجهگران و متولیان کشتار و قتلعام حتی اگر در پشت درهای توبهتو و قفلهای آهنجوش مخفی شده باشند، سرانجام از خشم گدازان خلق و فرزندانش گریزی نخواهند داشت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر