عواطف يا سوءاستفادة رذيلانه از آن؟
مهري سعادت از رزمگاه ليبرتي
يكي از سخت ترين روزهاي زندان براي خودم در سال 60 صحنة اعدام خواهر مجاهدم ثريا ابوالفتحي بود. بند ما يعني بند محكومين زن معروف به قرنطينه به لحاظ هوايي در فاصلة100 متري ميدان تير قرار داشت و لذا صداي تيرباران مانند خالي كردن تيرآهن، در شبهاي اعدام به راحتي شنيده ميشد. ثريا به هنگام شهادت باردار بود و آن شب احساس كردم كه تمام عواطف بشري، كه زيياترين و متعاليترين آن عاطفه مادر و فرزنديست، توسط خميني ضدبشر و پاسداران شبپرست وحشي، به رگبار بسته شد. اين درجه از وحشيگري برايم غيرقابل باور بود و از اين بابت آن شب برايم خيلي سخت گذشت همان شب دو صدا بگوش ميرسيد: صداي ثريا كه در طول مسير از بند تا ميدان تير، سرود جبهة رهايي را ميخواند و در آخرين لحظه هم شهادتين خود را كه ميگفت الله اكبر و پاسداران شقاوت و تباهي، با شليك تير خلاص، مانع از شنيده شدن حرف آخر الله اكبر يعني حرف «ر» شدند . صداي دوم اما، صداي نخراشيدة رئيس زندان وقت يعني حاجي يزداني بود كه در كمال دنائت و شناعت رو به پاسداران تير خلاص زن ميگفت دستتان درد نكند، و صبح روز بعد هم به بند خواهران آمد و گفت: «لابد ديشب صداي تيرباران را شنيديد و او ثريا بود و سزاي همة شمايان هم مثل او است.»
اما توجيه اعدام طفل به دنيا نيامده چه بود؟ چون پدر و مادر مجاهد هستند، پس فرزند هم لاجرم، مجاهد خواهد شد و حكمش قبل از به دنيا آمدن, تيرباران است و بعد هم شليك به رحم اين مادر مجاهد.
هجوم آيات قرآني و صداي برادر در گوشم بود كه در امجديه ميخروشيد: به كدامين گناه كشته شد؟ يَوْمَ تُبْلَى السَّرَائِرُ... وَإِذَا الْمَوْؤُودَةُ سُئِلَتْ بِأَيِّ ذَنبٍ قُتِلَتْ وَإِذَا الصُّحُفُ نُشِرَتْ ... زماني كه از آن استعداد زنده بگور و پرپر شده پرسيده شود: به كدامين گناه كشته شد...
قبل از آن در شب 7 تير، پاسداران رذل و كينه كش، خواهران ميليشياي شهيدم: لعيا عنصريان و رقيه موتاب را تيرباران كرده و در منتهاي رذالت و شقاوت به رحم و دهانشان شليك كرده بودند. همان شب بعد از تيرباران، يكي از همبندان اين دو قهرمان ميليشيا را به بالين آنها برده و نقاط شليك را نشانش داده بودند.
وقتي كه صحنه هاي شقاوت از يك سو و دلاوري و رشادت از سوي ديگر جلوي چشمم رژه ميرود، كلمات بر من پيشي ميگيرند و تمركز قلم از خلص عواطف به وجه زن ستيزي و ضديت كور و هيستريك ميرود و بعد كه ميخواهم دوباره ادامه بدهم، ميبينم كه اتفاقاً اين دو يكي است و زن ستيزي آن روي سكة ضد بشر بودن را نمايان ميكند.
باز تلاش ميكنم كه قلم را به صبر و تمركز وادار كنم، اما موفق نميشوم، صحنة اعدام برادر مجاهدم، محمد معزي در سال 60 يا 61 ، اين بار بر خلاف عادات معمول، اعدام و رگبار ساعت3 بعد از ظهر يعني در روز روشن آنهم در روز مبعث كه جشن همة مسلمانهاست، انجام ميشود، محمد قهرمان قبل از رفتن به جوخة اعدام، فرزندش ميثم را براي آخرين بار در بغل خود نفشرد تا پاسداران شقاوت در آخرين دقايق، از عواطف بيدريغش سوء استفاده نكنند، و حال در لحظة تيرباران (همان صداي مشابه فرو ريختن بار تيرآهن) اين ميثم كوچولو بودكه به سمت پنجرة بند ميدويد و در حاليكه ميله هاي پنجره را گرفته، مدام ميگفت: باباي مرا دارند ميكشند. در حاليكه حاضرين تلاش ميكردند كه ميثم كوچولو را از پنجره جدا كنند، بغض گلويشان را ميفشرد و سيل عواطف بصورت اشك سرازير مي شد و همان را هم بايد از ديد پاسدران شقاوت پنهان ميكردند. در آن لحظات پر تب و تاب, همزمان از تلويزيون, فيلم حضرت محمد در حال پخش بود و همزمان صحنه هايي از عمار ياسر, جوان تازه مسلمان شده، نمايش داده مي شد كه شاهد شكنجه و شهادت پدر و مادرش (سميه) است، و در اين صحنه، ميثم در 3 يا 4 سالگي، شاهد اعدام پدرش. تلاقي صحنه ها بعد از 1400 سال, باز همان شقاوت است و همان پرپر شدن گل هاي نوشكفته.
آن موقع در زندان، مرتب اراجيفي از جانب زندانيان به خانواده ها ميگفتند و بالعكس وضعيت خانوادهها را به زندانيان ميرساندند. ولي هدف چه بود؟ واقعاً عواطف آنها به جوش ميآمد يا عاطفه را نيز به گروگان گرفته و به عنوان يك حربة كثيف و ضد انساني به خدمت اهداف شوم ضد بشري خودشان گرفته بودند؟
حالا زمان به جلو رفته و در سال 93 هستيم، اين بازي كثيف در ابعادي كثيف تر و شنيع تر تكرار ميشود. از سال88 به شيوة ديگر شروع شد. رژيم مجدداً اين حربة كثيف را آزمايش ميكند، بحث «فرزندان در اسارت»! (منظور مجاهدين سرفراز اشرفي است، اغلب با سوابق مبارزاتي بالاي 30 سال) و عواطف خانوادگي!، اولين محصول اين غليان عواطف! نامه نگاري كثيف به مالكي و تشكر از كشتار 6 و 7 مرداد و به گروگان بردن 36 تن از فرزندان رشيد مردم قهرمان ايران است. دست جلاد آن هم از نوع بيگانه را بوسيدن و ادعاي عواطف؟! روزگار غريبي است اين طرف اما، شيرزنان و كوه مردان بغض وداع با شهيد را از اشك به ترانه تبديل ميكنند. (صحنه وداع مادر و خواهر شهيد حنيف امامي شهيدِ كشتار مالكي به نيابت از خامنه اي در 6 و 7 مرداد88)ـ در نقطه اي ديگر، صف مجاهدين اشرف در اعتصاب غذا.
اما اين كافي نيست و عواطف! عمق ديگري ميخواهد، نيرنگي جديد و تاكتيكي كثيف تر: آمدن گروهي به اسم خانواده جلوي درب شير و به حراج گذاشتن عاطفه از طريق 320 بلندگو، البته با پشتيباني كامل نظاميان مالكي، منظور همان گردان به اصطلاح حفاظت اشرف است كه كشتار 6 و 7 مرداد را كرده و الان هم براي تكميل مأموريت حفاظت، وحوش وزارت اطلاعاتي را در اضلاع اشرف پشتيباني ميدهد كه در 24 ساعت شبانه روز، با 320 بلندگوي گوشخراش، لالايي عاطفه! بر گوش فرزندان اسير دلبند بخوانند! تفوا بر تو اي وزارت ننگ و نفرت اطلاعات و البته استفاده از انواع سايتها و لجن نامه هاي مأموران وزارتي كه نفس حرام خودشان را هم مديون مجاهدين و رهبري آن هستند.
آري رژيم ددمنش و ضد بشري و دجال كه در تاريخ بشريت، نمود و بروز و ظهور آن بينظير و منحصر به فرد است، اين حربه را در گرو خود دارد، ولي بدليل جلو رفتن زمان كه ذكر شد، اين حربه علاوه بر ويژگي كثيف و ضد انساني، ويژگي ديگري هم پيدا كرده كه همان زنگ زدگي و كهنگي است كه آن را بسيار ناكارآمد كرده است.
- رژيمي كه از خداحافظي يك فرد اعدامي با مادرش در ملاء عام، مانع ميشود، يعني تبادل يك لحظه عاطفه در آخرين دقايق حيات، تا كجا بايد پايه هاي حكومتش لرزان و سست باشد،
- رژيمي كه دختران ايراني را در فجيره به فروش ميرساند,
- رژيمي كه بنا به اعتراف شهردار جنايتكار تهران قاليباف كه مي گويد: «هر شب ۱۵ هزار كارتنخواب داريم» (تابناك12آذر93) و تعداد زيادي از آنها نيز زنان هستند و سردمداران رژيم هم اعلام ميكند كه درصد بالاي كارتن خوابها از تحصيلات عاليه برخوردارند,
- رژيمي كه نيمي از مردم و 90درصد كارگران آن زير خط فقر هستند,
- رژيمي كه جوانان را كه در همه جا سرمايه هاي كشور هستند, بمب ساعتي تلقي كرده و در پي نابودي آنان است,
- رژيمي كه در هر خانه و كاشانه اي زخمي عميق از كينه كشي و شقاوت پاسداري و ولايت سفياني بر جاي گذاشته، ترسان و متزلزل از همين طغيان عواطف است كه روزي چون سيلي بنيانش را خواهد كند، و با همان قانون پديدة فوق متناقض در منتهاي وقاحت و دجاليت باز هم ژست عواطف ميگيرد,
ما اشرفيان به مثابة آنتي تز و درمان بلاي خانمانسوز آخوندها, در هر جا كه باشيم، چه اشرف و چه ليبرتي، عواطف خودمان را بسا عميق تر از روز اول انتخاب مبارزه، نثار خلق قهرمان خودمان ميكنيم. آري با فهمي عميق تر از شرايط خودمان و دشمن وامانده از بحرانهاي بيروني و درمانده از فشار جبهة داخلي، از همه چيز خودمان ميگذريم تا لبخند پيروزي و آزادي را بر لبان خلق به انتظار نشسته مان بياوريم، آري، لذت حس برابري و مقام انساني را براي زن، احساس غرور براي پدري كه دست پر به خانه و نزد فرزندانش ميرود، شادي پسرك ايراني در لحظة نشستن روي نيمكت مدرسه به جاي كار سخت در كوره هاي آجر پزي يا زباله گردي, به ارمغان آوردن صورتي شاد و معصوم براي دختر و مادري كه پاسداران تيرگي و شقاوت، آن را با اسيد به يغما برده اند.
آري فرزندان رشيد خلق يعني من و ديگر خواهران و برادرانم در ليبرتي، خود را به هر آب و آتشي ميزنيم تا چنين روزي و لحظهاي را خلق كنيم و در يك كلام از ليبرتي پلي ميسازيم تا تهران.
يك, دو, سه, صد,
هزار اشرف ميسازيم،
شهاب آسا ميتازيم،
به راهت اي آزادي,
بي پروا جان ميبازيم.
مهري سعادت ـ اسفند
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر