به ياد پدرم، محمد ابويي
مسعود ابويي از رزمگاه ليبرتي
پدر ابويي، پدر مجاهدان شهيد مهدي، صديقه(فرشته) و حوريه ابويي روز جمعه 1 اسفند 1393 در سن 88 سالگي پس از تحمل فشار طاقت فرساي 36سال, حاكميت ستم و سركوب آخوندي كه زندگي را بر خانوادههاي مجاهدين نيز حرام كرده بود, درگذشت.
پدرم از روحانيوني بود كه كسب در آمد و به قول خودش رزق و روزي خوردن از لباس روحانيت را بر نميتافت و همزمان با گذراندن دروس حوزه علميه قم و تهران، موفق به كسب دانشنامه ليسانس الهيات از دانشگاه تهران شد و از آن پس به تدريس در مدارس تهران، بابلسر و بابل اشتغال داشت. اقامت او در تهران, مصادف با دوره نخست وزيري دكتر مصدق بود كه همواره يادش را گرامي مي داشت و با شور واشتياق از تظاهرات مردم تهران در برگرداندن دكتر مصدق ياد ميكرد. او در حقيقت با اين سمپاتي به مصدق جهت گيري سياسي خانواده را نيز رقم زده بود. در سايه همين گرايش و تأثيرات فرهنگي آن در محيط خانه بود كه برادرم مهدي، فرزند اول خانواده, مبارزه سياسي را انتخاب كرد و به عضويت او در سازمان مجاهدين در زمان شاه انجاميد. مبارزه اي كه بويژه پس از دستگيري مهدي در زمان شاه, بطور كلي مسير خانواده را از يك زندگي عادي تغيير داد و پدرم را به سلك هواداران سازمان مجاهدين در آورد و در جريان قيام ضدسلطنتي شركت فعال داشت و بقيه خانواده را نيز به اين مبارزه مردمي دعوت مينمود.
مهدي, به دليل ويژگيهاي انقلابي و زنداني سياسي بودنش در زمان شاه و به طور خاص كانديد سازمان مجاهدين براي مجلس در انتخابات سال 59, از محبوبيت گسترده اي در استان مازندران برخوردار بود. امري كه شيفتگي و افتخار خانواده و بويژه پدرم را صد چندان ساخت و از آن پس او بود كه زندگيش را وقف آرمانهاي سازمان كه از مهدي آموخته بود مي كرد.
در همين راستا بود كه وقتي ستاد سازمان در شهر بابل در حملات فالانژي تخريب و سپس تعطيل شد خانه اش را در اختيار سازمان قرار داد و خود و خانواده اش براي مدتي آوارگي و رنج سفر را پذيرفتند تا اين مشكل سازمان حل شود. اين بذل مال و فعاليتهاي هوادارانه از چشم رژيم پنهان نماند و ناگفته پيداست كه به دليل همين كمك ها و خانوادة مجاهدين بودن و موضع هواداري از سازمان, چه فشار طاقت فرسايي را از جانب رژيم متحمل مي شد كه كمترين آن حكم اخراج از آموزش و پرورش و قطع نمودن حقوق معلمي او به عنوان تنها ممر درآمدش بود. اين فشارهاي رذيلانه البته خللي در عزم پدر در هواداري از آرمانهاي مهدي و سازمان بوجود نياورد.
با اعدام مهدي در 18 مرداد 1360 پدر با روحيه اي قوي، به همراه چند تن از بستگانش ، پيكر پاك مهدي را از دادستاني ساري تحويل گرفته و به رغم همة فشارهايي كه بود مراسم گرفت و جميعت قابل توجهي عليرغم شرايط فوق العاده خطرناك آن روگار شركت كردند. در مقابل بي تابي اعضاءخانواده از جمله من, ميگفت: «بس است ديگر، چقدر گريه ميكنيد مگر خودتان نمي گفتيد كه ما رونده راه امام حسين هستيم، مگر امام حسين سرنوشتي غير از اين داشت، بايد به آن افتخار نمود و صبوري پييشه كرد».
در مراسم تشييع و تدفين پيكر مهدي نيز با وقار و شجاعت شركت نمود، وصيتنامه مهدي را خواند و همه را به وداع با او فراخواند. پدرم بعد از اين حادثه بازداشت شد و زير فشار بيشتر براي عدم برگزاري هرگونه مراسم ديگري قرارگرفت. هر چند مدت بازداشت اين بار پدر كه به همراه دامادش حسن جعفري (پدر مجاهد خلق محمد جعفري كه در سال 63 به دليل فشارهاي مستمر رژيم به سكته قلبي دچار شد و جان به جان آفرين تسليم كرد) بيش از دو هفته به طول نيانجاميد.
در همان سال 60 با دستگيري من, مادرم و خواهرم فريده كه مادر سه فرزند خردسال بود, صفحه ديگري از زندگيش آغاز شد كه از يك طرف سر پرستي بلافصل كودكان در خانه بر عهده او افتاده بود و علاوه بر آن مي بايست هر چند روز در ميان در سفري براي ملاقات همسر و فرزندان باشد.
پدر يك بار ديگر با شهادت خواهرم صديقه(فرشته) كه در اسفند 61توسط تيم اعزامي وزارت اطلاعات در شهر دامغان درحاليكه باردار بود، به آزمايش صبر انقلابي در راه خدا و خلق كشيده شد. اين بار نيز مقتدايش امام حسين را الگو قرارداد وخودش بود كه اين خبر را در عين جانكاهي با سري بلند در ملاقات زندان گوهردشت بمن داد.
با همه اين احوال روحيه رزم جوي پدر كاسته نشد و در ادامه همين مسير بود كه در سال 1365 راه اشرف و كربلا را در پيش گرفت و به ديدار فرزندان مجاهدش شتافت. در بازگشت از اين سفر، يك بار ديگر به همراه مادرم و خواهرم فريده توسط دادستاني رژيم دستگير شدند. تلاش رژيم براي اثبات ادعايش كه به اشرف سفر كرده ايد را به سخره گرفت و با نپذيرفتن آن نشان داد كه هيچگونه همكاري با آنها را نمي پذيرد. امري كه خشم رژيم را بر انگيخت و با انتقال او به زندان اوين و محاكمه در دادگاه ويژه روحانيت حكم به 6 ماه زندان و خلع لباس او داد. هر چند پس از 6 ماه از زندان آزاد شد.اين فشارها و ستم هاي رژيم البته صيقل هرچه بيشتر اراده يك پدر مجاهد را نيز دربرداشت. واينگونه بود كه يكبارديگر خبر شهادت خواهر ديگرم حوريه در عمليات كبير فروغ جاويدان، افتخار آميز شنيد و افتخارآميز به من و خانواده هاي هواداران رساند. پدر عليرغم محدوديتهاي مالي، از كمك مالي به سازمان نيز دريغ نمي ورزيد و خمس و زكات ساليانه اش را به هر طريق ممكن به سازمان مي رساند. او هميشه تنها آرزويش را پيروزي مجاهدين و آزادي ايران از چنگال آخوندهاي دژخيم عنوان مي كرد و آن را در چشم انداز نزديك مي ديد.
پدر سرانجام در سن 88 سالگي بر اثر بيماري مزمن داخلي در حاليكه قلبش هنوز به شوق آزادي ميهن و آروزي ديدار فرزندان مجاهدش مي تپيد جان به جان آفرين تسليم كرد. مجلس ترحيمش در همان مسجدي كه روزگاري امام جمعه هلاك شده بابل مانع از امامتش شده بود, برگزار شد.
در اين مراسم به دليل اعتبار و شناخته شدگي به عنوان خانواده مجاهدين و فرزندان شهيدش جمعيت زيادي شركت كرده بودند به نحوي كه صحن مسجد گنجايش انبوه جمعيت را نداشت و عده اي در خيابانهاي اطراف گرد آمده بودند. در آن مجلس حتي دشمنان ديروز او نيز به ستايش او نشسته بودند.
روحش شاد و يادش جاودان باد.
مسعود ابويي
اسفند 93
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر