“مسعود“ در سختيــها
محمد حياتی
شکنجه،
بازجويی و فشارهای روحی به خصوص روی بنيانگذاران و مرکزيت بسيار زياد و طاقت فرسا بود.
در آن شرايط دشوار نه تنها هرگز گردی از آثار ضربه بر مسعود ننشست، بلکه برعکس او ميدان
عمل و کارکردش در حد مسئولترين نفرات بود. حتی در برقراری ارتباط و ايجاد کانالهای
وصل بين سلولها و به خصوص با محمد آقا بيش از همه نقش داشت.
سال61
يکی از رجال سياسی پس از ملاقاتی با مسعود، که در آن طی بحثهای مفصل مسألهٴ غامضی را
حل کرده بود، او را «مرد سختيها» خواند. توصيفهای او از اولين ديدارش با مسعود برای
جمع دوستانش بسيار جالب و انگيزاننده بود به طوری که آنها را دهان به دهان نقل می کردند.
اما تنها آنها نبودند که به چنين دريافتی از مسعود رسيده بودند. من نيز 14سال پيش از
آن، در اولين برخورد با او دقيقاً همين به ذهنم زده بود و فکر می کنم هرکس ديگر هم
که با مسعود کار کرده باشد، همين تصوير از او در ذهنش نقش می بندد.
صبح
يک روز جمعه در اواخر زمستان سال 47، طبق برنامه هفتگی به کوهنوردی رفتيم. آن روز به
دليل برف سنگين و يخبندان کسی برای کوهنوردی نيامده بود. اما ما راه را ادامه داديم.
در نيمه های راه يک تيم کوهنورد ديگر را هم ديديم. از تنظيمی که شهيد موسی با آنها
کرد، حدس زديم از بچه های سازمان باشند… اما برای اين که اطلاعاتی نگيريم توجهی به
آنها نمی کرديم. قدم به قدم از محلهای باريک و ليز رد می شديم و بالا می کشيديم. ناگهان
متوجه شديم به نقطه يی رسيده ايم که نه راه پيش داريم و نه راه پس. هر دو تيم در بن
بست کامل و بسيار خطرناکی گير کرده بوديم. در همين گير و دار که جان هر هشت نفرمان
در خطر بود و سردرگم مانده بوديم که چه بايد بکنيم، يکی از نفرات تيم ديگر با روحيه
يی شاد و تحرک خيلی زياد، به ارزيابی پيرامونمان پرداخت و با نگاهی به اطراف پيشنهاد
کرد که شال گردنهايمان را درآورده و به هم گره بزنيم و ريسمانی درست کنيم. بعد گفت
همه دستهايمان را به هم قلاب کرده و نيروهايمان را يکی کرديم. بعد خودش ريسمان را گرفت
و در يک چشم به هم زدن به روی يک زمينه برفی به وسعت يک متر مربع بود که در پايين پای
ما قرار داشت، پريد. او با اين کار خود ريسک خالی بودن زير اين تکه يخ را به جان خريد
و با اقدام او اطمينان يافتيم که زير آن پر و قابل اتکاست. به دنبال او بقيه افراد
هم به پايين پريدند و بدين ترتيب از يک مهلکهٴ خطرناک جستيم. بعدها شنيدم اسم او که
جان همه ما را نجات داد، مسعود بود.
بعد
از ضربه شهريور50، وقتی محمدآقا هنوز دستگير نشده بود، نام او را بارها از محمدآقا
شنيدم که از او با علاقه بسيار ياد می کرد.
ديدار
بعدی من با مسعود پس از دستگيريم و در زندان اوين بود. آن روز شرايط بسا سخت تر از
اولين برخوردم با مسعود بود. سازمان ضربه خورده بود و بنيانگذاران و 90درصد کادرها
دستگير شده بودند. ساواک با شکنجه و بازجويی در پی شکستن روحيه مجاهدين و گرفتن اطلاعات
بود. در حالی که هنوز تحت تأثير ضربه بوديم دنبال علت اشکالات و دلايل ضربه بوديم.
موضوع دادگاهها در پيش بود. تعدادی از کادرها بيرون بودند و بايد به هر قيمت حفظ می
شدند. در يک کلام شرايط بسيار سخت و نفس گير بود. در اين ميان تلاشهای مسعود برای برقراری
ارتباط با محمدآقا در زندان، برای جمعبندی و برای رابطه با بيرون و بسياری کارهای ديگر
غيرقابل قياس با سايرين بود. من در آن دوران هم مسعود را لحظه به لحظه از نزديک تجربه
کردم. بن بست برای او معنا نداشت. او سختيها را به زانو درمی آورد.
مسعود
نه تنها سختيها را رام خود می کرد، بلکه ضربات و شکستها نيز نمی توانستند او را متوقف
کنند. بلکه اين او بود که همواره شکست را با سختکوشی، با قدرت جمعبندی هوشيارانه از
اوضاع و با مايه گذاری تمام عيار از خودش، به پيروزی تبديل می کرد.
در اوين
به جز محمدآقا، بقيه بنيانگذاران و مرکزيت سازمان در اتاقهای عمومی زندان بودند و ما
شاهد کار های آنها بوديم و می ديديم که چگونه از هر لحظه برای جمعبندی و کسب تجربه
و پيدا کردن خط درست استفاده می کردند. در واقع هيچ کس احساس نمی کرد که سازمان در
زندان است. شکنجه، بازجويی و فشارهای روحی به خصوص روی بنيانگذاران و مرکزيت بسيار
زياد و طاقت فرسا بود. در آن شرايط دشوار نه تنها هرگز گردی از آثار ضربه بر مسعود
ننشست، بلکه برعکس او ميدان عمل و کارکردش در حد مسئولترين نفرات بود. حتی در برقراری
ارتباط و ايجاد کانالهای وصل بين سلولها و به خصوص با محمد آقا بيش از همه نقش داشت.
يکی
از بارزترين تفاوتهای برخورد مسعود با ديگران در رابطه با ضربات، اين بود که مسعود
می گفت: «هنگامی که ضربه سنگينی می خوريم، چه به صورت فردی و چه به صورت سازمانی، برای
جمعبندی علتهای ضربه هرگز ابتدا نبايد دنبال نقاط ضعف خود باشيم. برعکس در آغاز بايد
نقاط قوت خود و سازمان خود را مورد توجه قرار دهيم و سپس با اتکا به نقطه قوتها پايمان
را روی ارزشهای سازمان محکم کنيم و آنگاه به کمک آنها سراغ کم کاريها و ضعفهايمان برويم
تا بتوانيم مسير را درست ادامه بدهيم». اين درس بزرگی بود که مسعود به همه ما در تئوری
و در عمل آموخت. با توجه به احتمال بسيار بالای اعدامش تلاش او در واقع برای کسانی
بود که باقی می ماندند؛ نسل بعد از خودش.
در مدتی
که در اوين بوديم شاهد رابطه های مسعود با محمدآقا در زمينه های مختلف بودم. اين رابطه
ها در زير چشم ساواک و با پرداخت بالاترين قيمت و به جان خريدن بيشترين خطر صورت می
گرفت. کارها و برنامه هايش فقط و فقط در جهت اثبات حقانيت محمدآقا و جمعبنديها و رهنمودهای
او بود. مسعود برای رساندن پيام محمد حنيف به ما، خود را به آب و آتش می زد. درحقيقت
رابطه مسعود با محمدآقا به خصوص در زندان و پس از ضربه، نمونه و الگويی از چگونگی رابطه
فرد با رهبری عقيدتيش بود. من هرگز فراموش نمی کنم که مسعود در زندان اوين از همان
ابتدا تا انتها چگونه به حنيف کبير عشق می ورزيد و در رابطه با او، خود را کاملاً فراموش
می کرد.
اولين
روزی که او را در اوين ديدم، شب روز دستگيريم بود. من به همراه محمدآقا دستگير شده
بودم. از برق نگاه های نافذ و از روحيه بسيار بالايش، آن چنان روحيه گرفتم که ديگر
احساس نمی کردم که دستگير شده ام. آن شب ساواک خيلی احساس غرور می کرد. برای قدرت نمايی
همه کادرهای مرکزيت را جمع کرد. همه دورتا دور اتاق نشستند. بعد منوچهری، سربازجوی
جلاد ساواک آمد و گفت امروز باز دور هم جمع شده ايد و همان مرکزيتی شده ايد که در بيرون
بوديد. با اين تفاوت که من هم بين شما هستم. هيچ کس اعتنايی به او نکرد. او شروع به
رجزخوانی کرد و گفت اشکال شما اين بوده که… اما محمدآقا امانش نداد و با گفتن اين که
«به شتر گفتند که گردنت کج است، شتر گفت کجايم راست است»، منوچهری را سنگ روی يخ کرد.
منوچهری که انتظار چنين برخوردی از محمدآقا را، که از صبح همان روز به طور مستمر زير
شکنجه قرار داشت و تمام صورتش کبود و متورم و پاهايش از فرط شلاق ورم کرده بود، نداشت،
دمش را روی کولش گذاشت و از اتاق بيرون رفت. پيام اين نحوه برخورد اين بود که «مجاهدين
از دل شکستها قلل رفيع پيروزيها را بيرون می کشند». من اين را در آن شب، در جمع بنيانگذاران
و مرکزيت سازمان و در تحرک بالا، در مناسبات، در بور کردن ساواک و در برخوردهای مسعود
به خوبی ديدم. و همين روحيه سالهای بعد در جريان ضربه اپورتونيستی، در 19بهمن60، و
در فروغ جاويدان عمل کرد و همواره سازمان را به مدار جديدی از تعالی ارتقا داد.
در راستای
سخت کوشی مسعود به خصوص وقتی شرايط سخت تر می شود، شرايط سالهای 52 زندان قصر بسيار
گفتنی و درس آموز است.
من در
زندان مشهد بودم که شنيدم در زندان قصر ساواک به زندان هجوم برده و با ضرب و شتم زندانيان
کتابها را جمع کرده، امکان بحث و گفتگو و آموزش و کار سياسی و تجمع و گرفتن مراسم و…
و ديگر امکانات موجود را گرفته و فضای خفقان همراه با شلاق و شکنجه ايجاد کرده است.
برعکس ما در زندان مشهد اين محدوديتها را نداشتيم. خرداد 53 از زندان مشهد به زندان
قصر منتقل شدم. طبيعی بود که انتظار داشته باشم بچه ها در اين يک سال و نيم هيچ کار
آموزشی و تحقيقی نکرده باشند. اما وقتی وارد زندان شدم در کمال تعجب ديدم حجم کار آموزشی
مجاهدين در زندان قصر در اين مدت با کار ما در زندان مشهد، که امکانات بسيار بيشتری
نسبت به آنان داشتيم، قابل قياس نبود. آموزشها برقرار بود. کارهای تحقيقاتی انجام می
شد و از کوچکترين امکاناتی که زندانيان از گذشته مخفی و حفظ کرده بودند، استفاده می
شد. همان روز اول شهيد کاظم ذوالانوار سه دفتر بزرگ شامل تبيين جهان، انسان و راه انبيا
(کتابهای ايدئولوژيک سازمان که توسط مسعود تدوين شده بود) را به من داد. من را به محل
امنی در گوشه يکی از اتاقهای زندان برد و ضمن تذکر ضوابط امنيتی گفت اين کتابها را
همين جا بخوان. من از ديدن اين حجم از کار تحقيقی که در قياس با آن، کار ما در مشهد
صفر بود، خشکم زد. سؤال کردم مسعود چگونه زير اين همه فشار و محدوديت اينها را تدوين
کرده است؟ بعد متوجه شدم دستاوردها فقط آموزش و تحقيق نبوده است. بلکه آموزش افرادی
که حکم سبکتری گرفته بودند، و بسياری کارهای ديگر برای کادرسازی و ارتقای سازمان توسط
مسعود انجام شده بود، آن هم در سخت ترين شرايط. محض نمونه بد نيست به يک نمونه از نحوه
ارتباطات مسعود اشاره کنم. در شرايطی که رابطه های دو نفره و هر گونه بحث و گفتگو ممنوع
بود مسعود هنگام خاموشی رهنمودها و آموزشهايش را با استفاده از ضربان نبض و فشار انگشتها،
به مثابه مورس، به شهيد کاظم ذوالانوار منتقل می کرد. اين يکی از مظاهر برخورد مسعود
با سختيها بود.
در جريان
اپورتونيستی سال54 بارها آرزو می کرديم ای کاش همه ما شهيد شده بوديم اما چنين ضربه
يی نمی خورديم. چرا که شهادتها هر چقدر هم که سنگين بود در نهايت باعث سرفرازی بود.
هم چنان که شهادت بنيانگذاران در سال 51 چنين تأثيری داشت. اما در ضربه اپورتونيستی
خيانت به ايدئولوژی، تشکيلات و همه ارزشهای مبارزاتی بود. روزگاری بود که جانها به
لب رسيده بود. اما کسی که خم به ابرو نياورد و با شتابی صد چندان زير بال و پر همه
را گرفت و قدها را راست کرد، مسعود بود. و اين در حالی بود که خطر جدی امنيتی او را
لحظه به لحظه تهديد می کرد. در اين جريان مسعود هدف اصلی ساواک، اپورتونيستها و عناصر
مرتجع بود. مسعود آن حصن حصين و آن برج و باروی بلندی است که تک تک مجاهدين و از جمله
خود من، بود و نبود و هويت مجاهدی خود و شرف مبارزاتيمان را مديون او هستيم.
سرانجام
روز موعود يعنی روز تاريخی 30دي1357 فرا رسيد. من از عصر روز 30دی در ميدان قصر و در
جلو درب زندان بودم. جمعيت که هر لحظه بر تعدادشان افزوده می شد، برای آزادی فرزندان
قهرمان خود يکسره شعار می دادند.
به رغم آزادی تعدادی از زندانيان، مسعود و موسی و
تعدادی ديگر از زندانيان هنوز در زندان بودند و همين بود که باعث نگرانی مردم شده بود.
به همين دليل تلاشهای مقامهای زندان برای وادار کردن مردم به ترک محل و وعده هايشان
برای آزاد کردن زندانيان در روز بعد نيز اثری نداشت. مردم می گفتند بايد بايستيم و
کار را تمام کنيم، تا آخرين زندانی سياسی را آزاد نکنند، از اين جا نرويم. بالاخره
در اثر فشارها و اصرار جمعيت، رئيس زندان اعلام کرد که مسعود رجوي، نمايندهٴ زندانيان،
برای سخن گفتن با مردم به اين جا می آيد، غريو شادی از سراسر ميدان برخاست. لحظاتی
بعد مسعود با دستهای گره کرده بر سردر زندان قصر در مقابل جمعيت ايستاده بود. انفجار
شادی و سرود و درودها ديگر قابل کنترل نبود. خروش مسعود غريو فريادهای دريای جمعيت
را در آن نيمه شب حکومت نظامی شکافت. او که در سخت ترين لحظات بزرگترين پيروزيها را
برای مقاومت و مردمش رقم زده بود، اينک شاهد پيروزی مردم بود. او پس از سلام به مردم
و قدردانی از آنها به خاطر تلاششان برای آزادی زندانيان سياسی، مژدگانی داد که تا لحظاتی
ديگر همهٴ زندانيان آزاد خواهند شد. نکته جالب برای مردم اين بود که وقتی يکی از فعالان
جبهه ملی صحبت کرد و در ميان سخنانش گفت: مطمئن باشيد، همه زندانيان مشمول عفو! شده
اند و آزاد خواهند شد… مسعود با شنيدن کلمه «عفو» مهلت نداد و بلافاصله ميکروفن را
از دست او گرفت و گفت: نه، نه، ما را مردم آزاد کردند. با قيامشان و با انقلابشان.
ما آزاديمان را مرهون خلق قهرمان ايرانيم. اين جا بود که جمعيت مسعود را گلباران کردند.
آری،
سرانجام با باز شدن در زندان، مردم فاتحان دروازه های پيروزی و آزادی را در آغوش گرفتند.
لحظاتی که هرگز در تاريخ ايران از ياد نخواهد رفت.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر