۱۴۰۲ شهریور ۱۷, جمعه

بریده مزدوران خائن وجنگ کثیف شماره ۵ قسمت اول - استفاده از اهرم خانواده برای سرکوب بیشترخلق ومجاهدین خلق وقیام وانقلاب -با خانواده های مجاهدین در زندانها و... چه کردند

بریده مزدوران خائن وجنگ کثیف شماره ۵ قسمت اول  - استفاده از اهرم خانواده برای سرکوب بیشترخلق ومجاهدین خلق وقیام وانقلاب -با خانواده های مجاهدین در زندانها و... چه کردند


جنگ روانی وزارت اطلاعات وسپاه تروریستی قدس با بریده مزدوران خائن علیه مجاهدین با پوش خانواده

استفاده از اهرم خانواده برای سرکوب بیشتر

با خانواده های مجاهدین در زندانها و... چه کردند
در مقدمه این بحث گفتیم؛
جنگ کثیف، اصطلاحی‌ست که در جریان جنگ داخلی آرژانتین در فرهنگ لغات سیاسی وارد شد. جنگی که بین پاسداران و فرماندهان نظامی آرژانتین با مردم و مخالفان کودتا طی سالهای دهه 70 تا 1983 رخ داد. فرماندهان دسته‌های نظامی در تشریح این نام (کثیف) گفتند برای حفظ نظم اجتماعی، یک جنگ، ولو با روش‌های خشن لازم است و دیدیم که خمینی هم در همان روزهای نخست به صراحت گفت برای حفظ نظام و اسلام یک جنگ ولو با روشهای خشن لازم است...

گفتیم: کثیف است چون با متلاشی کردن خانواده‌ها و نابودی جان و جهان صحبت از کرامت انسان کردند و با چماقداری و آدم‌ربایی و ترور و قتل‌های مخفیانه دنبال «نظم اجتماعی» بودند.

و دیدیم که در این‌جا، فراتر از آرژانتین و شیلی و... هم، بردند و خوردند و آوار کردند؛ هم، کشتند و ربودند و بر دار کردند.

در شماره‌های قبل دیدیم (قسمتهای قبل را مجزا خواهیم آورد ) که خمینی چگونه با راه‌اندازی دسته‌های چماقدار و کشتار هواداران مجاهدین توسط شبه‌نظامیان بسیجی مرزش با اسلام دموکراتیک و ترقیخواه روشن کرد و با قتل رهبران مسیحی و سایر نیروهای غیرمسلمان که زیر بار احکام خمینی نرفتند ماهیت ضد مذهبی‌اش را برملا کرد و دیدیم با صدها ترور و قتل‌های زنجیره‌یی _در داخل و خارج کشور_ نشان داد ظرفیت و تحمل شنیدن هیچ عقیده و اندیشهٴ مخالفی را ندارد. اگر بتواند دستگیر و اعدام می‌کند؛ نتواند سگهای زنجیری‌اش را می‌فرستد و می‌کشد و اگر باز هم نتواند می‌رباید و سربه‌نیست می‌کند.

در این شماره می‌خواهیم به یکی از کثیف‌ترین شیوه‌های جنگ سربازان ولایت‌فقیه با مخالفان اشاره کنیم. 

شیوه‌هایی که هیچ نظام استبدادی و هیچ خودکامه‌یی برای شکستن و محو مخالفانش _به‌صورت سیستماتیک و گسترده_ به‌کار نبرده است؛

جنگی با مهمات عاطفه و برای نابودی همهٴ هویت و انسانیت و پاک‌ترین عواطف انسانی و انقلابی.

همچنین دیدیم که در ماده دوازدهم از مواد اعلامیه حقوق‌بشر که در سال 1948 به تأیید و تصویب کشورها رسیده است آمده:
«هیچ احدی نمی‌بایست در قلمرو خصوصی، خانواده، محل زندگی یا مکاتبات شخصی، تحت مداخله [و مزاحمت] خودسرانه قرار گیرد. به همین سیاق شرافت و آبروی هیچ‌کس نباید مورد تعرض قرار گیرد. هر کسی سزاوار و محق به حفاظت قضایی و قانونی در برابر چنین دخالتهای و تعرضاتی است.»

اما در نظام ولایت _از روز اول تا دیروز و امروز و هنوز_ خانواده و فرزند یکی از جدی‌ترین اهرمهای فشار برای شکستن و فروریختن زندانی و مخالفان بوده است.

در دفتر خاطرات بسیاری از زندانیان می‌بینیم که از ابتدای دهة60 لاجوردی در منتهای قساوت و بی‌رحمی برای شکستن زندانیان از اهرم پدر و مادر و فرزند زندانیان استفاده کرد. بسیاری از زنان و مردان مجاهد را در حضور فرزندشان شکنجه کردند. بسیاری از کودکان یک تا ده ساله را در حضور پدر و مادرش شکنجه و داغ کردند تا شاید از این طریق بتوانند زندانی را در هم بشکنند و یا به اسرار پدر یا مادری که در ناله‌های فرزندش ذوب می‌شد، برسند. نمونه‌ها بی‌شمار است؛ بحث یکی و دو تا و صد نمونه نیست.

وقتی همهٴ تیرهای بازجو در سنگ مقاومت و صلابت زندانی کمانه می‌کرد و به بازجوی مستأصل اصابت می‌کرد، تلاش کردند از هر خانواده خنجری بسازند در گلوی زندانی؛ این‌جا بود که گلوله «عواطف» را به سمت زندانی نشانه می‌رفتند.


مجاهد شهید روح الله ناظمی از ایلام

روح الله ناظمی را داغ کردند، دست و بازویش را شکستند و... روزی بازجو از او پرسید چرا این‌قدر سماجت می‌کنی؟ چرا کوتاه نمی‌آیی تا رهایت کنیم و بروی نزد خانواده و فرزندت؟ روح‌الله گفت آخر من نمی‌توانم این همه ظلم و ستم را ببینم و تحمل کنم... بازجو چشمش را درآورد و در قدم بعد _به‌عنوان آخرین تیر_ فرزند خرسالش را آورد و تلاش کرد با شلاق عاطفه خردش کند اما روح‌الله در منتهای عشق و عاطفه‌یی که به فرزندش داشت او را از سلول بیرون کرد...

در همین مسیر حتی از نوزاد تازه متولد شده در زندان هم نگذشتند. نوزاد را بعد از ساعتها گرسنگی و تشنگی در اتاق شکنجه آوردند و مادر را شلاق زدند...

سال 62 لاجوردی خانواده‌های زندانیان را جمع می‌کرد و با انواع صحنه‌سازی تلاش می‌کرد خانواده‌ها را مقابل زندانیان قرار دهد. اینها خانواده‌هایی بودند که ضمن مراجعه به زندان اوین پیگیر وضعیت پرونده و سلامتی فرزندانشان بودند. پاسداران خانواده‌ها را «به نوبت» در دسته‌های 20 تا 50نفره تقسیم و هر هفته تعدادی را جمع می‌کردند و جلاد _ضمن قرائت پرونده‌های ساختگی_ برایشان روضهٴ مرگ عواطف زندانیان را می‌خواند. این روش بعد از شکست در شعبه‌های بازجویی و بن‌بست بازجویان در برابر صلابت قهرمانان در زنجیر، ابتدا در اوین و بعد در قزلحصار و گوهردشت در سطح وسیع به‌کار گرفته شد.

به‌عنوان نمونه، به خانواده می‌گفتند فرزندتان هفته آینده آزاد می‌شود و بعد از کلی رفت و آمد و پیگیری و انتظار و... برای پدر یا مادر زندانی جا می‌انداختند که فرزندتان شما را به رجوی فروخت، چون حاضر نشد یک کلمه سازمان رجوی را محکوم کند تا نزد شما بیاید...

حتی از امکان ملاقات حضوری هم برای دام و فریب زندانیان استفاده می‌کردند. خانواده‌یی که از همه جا بی‌خبر بود گمان می‌کرد فرزندش عاطفه‌اش را از دست داده و...

در خاطرات یکی از زندانیان آمده است:
... سری دوم ملاقات، اسمم را صدا کردند. قبل از سالن ملاقات، رو به دیوار ایستاده بودیم که ناصریان [آخوند مقیسه‌ای] دادیار مکار زندان صدایم کرد. آستینم را کشید، چند متر جلوتر، چشمبندم را بالا برد:
- اگه درخواست ملاقات حضوری بنویسی، امروز بهت ملاقات حضوری میدم.

- درخواستی ندارم ولی اگه ملاقات حضوری بدین، بدم نمی‌یاد.

- اگه می‌خوای باید درخواست بنویسی.
- درخواست ندارم.
- پس به ننه بابات بگو ملاقات حضوری خبری نیست.
نزدیک 10دقیقه همان‌جا معطل شدیم تا پاسدار ملاقات، اسمها و کابینها را خواند و وارد کابین ملاقات شدیم... با تعجب دیدم علاوه بر پدر و مادر و 3خواهر و برادرم، علـی هم آمده است.

علـی، قبراق و سرحال، با یک‌خیز گوشی را برداشت... گفت:
- وقتی گفتن امروز بهمون ملاقات حضوری میدن و قبول کردن من بیام ملاقات، می‌خواستم از خوشحالی پر دربیارم…

- ملاقات حضوری؟ واسه چی؟
- پس خبر نداری! گفتن شیرینی و گل هم بیارین امروز یه ساعت ملاقات حضوری بهتون میدیم.

- بابا شما چه‌قدر ساده‌این. اینا محض رضای خدا ملاقات حضوری به کسی نمی‌دن...

- اگه می‌خواستن حضوری ندن، نمیگفتن شیرینی براش بیارین. اصلاً ما که دنبالشون نرفتیم خودشون اومدن گفتن.

- اینا میدونن من درخواست نمی‌نویسم، می‌خوان آزارتون بدن... می‌خوان شما رو بندازن به‌جون من. فهمیدی!؟

میترا با عصبانیت گوشی را گرفت:
- تو دیگه بیش از حد بدبینی. یه‌دقیقه قبل از این‌که وارد سالن ‌ملاقات بشیم، ناصریان دوباره گفت بعد از ملاقات ِ کابینی، یه‌ساعت ملاقات حضوری دارین، مگه این‌که خودش نخواد شما رو حضوری ملاقات کنه. حتی گفت یه‌کم نصیحتش کنین…

- آخه چند دقیقه قبل از اون به‌من گفت درخواست بنویس. گفتم نمی‌نویسم. چون مطمئن شد نمی‌نویسم اومده سراغ شما…

مادر با همان نگاه همیشه ابری، سری تکان داد و گفت:
- بعد از این همه بدبختی و آوارگی، بعد از تحمل 6‌سال فشار و سختی، ارزش یه‌خط درخواست ملاقات هم نداریم؟

پدر، در حالی‌که بغض گلویش را می‌فشرد و دستش می‌لرزید گوشی را گرفت:
- من تمام عمرم تملق کسی رو نگفته‌ بودم. 5‌ساله به‌خاطر تو به هر نامردی رو انداختم. 5‌ساله دارم تحقیر و ذلت رو تحمل می‌کنم واسه این‌که بتونم قبل از مُردن یه‌بار بغلت کنم. حالا تو حاضر نیستی یه درخواست بنویسی؟

میترا و علـی هم هر کدام تیری با اشک بر سینه‌ام نشاندند...

... در ملاقات بعد، پدر نبود و مادر یک‌ریز؛ به پهنای صورت اشک می‌ریخت. هرچه تلاش کردم با جمله‌یی فضایش را عوض ‌کنم هیچ فایده نداشت. از جملاتی که زیر‌لب زمزمه می‌کرد فهمیدم پدرم بیمار شده و علـی و میترا هم حالشان خوب نیست و فضای عصبی دارند. تلاش کردم بفهمم چه می‌گوید:
- مگه چیکارت کردیم که مارو نمی‌خوای؟
- این چه حرفیه داری میزنی؟ میدونی این حرفا رو کی میزنه؟

- ناصری [ناصریان] رأس می‌گفت، اگه ما رو می‌خواستی مث بقیه میومدی بیرون…

فهمیدم ناصریان بعد از ملاقات هم حسابی رویشان کار کرده است. از شدت عصبانیت، تمرکزم را از دست داده بودم. دیگر کنترل گوشیهای ملاقات برایم اهمیتی نداشت. با لحنی نسبتاً عصبی و بلند گفتم:
- خوب گوش‌کن! میدونی اگه درخواست ملاقات حضوری بنویسم چی میشه؟ بعد از اولین درخواست، به‌عنوان حلقه ضعیف، بندم رو جدا میکنن. بعد فشارهای جسمی و روحی و روانی شروع میشه. بعدش هم یه مصاحبه ازم می‌گیرن و مث آشغال پرتم میکنن بیرون. می‌خوای این‌جوری بیام بیرون؟ از کی تا حالا ناصری دلش واسه من و تو سوخته؟ من شما رو نمی‌خوام؟ من عاطفه ندارم؟ بی‌انصاف! من اگه عاطفه نداشتم که 5‌سال پیش میومدم بیرون. نکنه فکر‌ کردی این‌جا موندم تا یه روز قهرمان بیام بیرون؟ شاید هم فکر‌ میکنی به‌خاطر رسیدن به قدرت و حکومت این‌جا موندم. نه مادرجان! اگه دنبال خودم بودم، یه روز هم تحمل تحقیر و زنجیر رو نداشتم. مگه من چی کم داشتم تو زندگی…

این‌ دفعه اگه کسی گفت اینا عاطفه ندارن محکم بزن تو دهنش. بگو عاطفه کسی نداره که برای یه روز زندگیِ بیشتر تن به هر ذلت و جنایتی میده. 

بگو پرعاطفه‌ترین بچه‌های این مملکت رو جمع‌ کردن این‌جا، چون از همه چیزشون برای راحتی بقیه گذشتن.

- مادر، بسّه دیگه، خودت رو ناراحت نکن، به‌خدا منظوری نداشتیم.

- چطور ناراحت نشم؟ وقتی می‌بینم بعد از این‌همه فشار و سختی، مث آب‌خوردن فریب می‌خورین، مگه می‌تونم تحمل کنم… (1)

این خط ابتدا توسط لاجوردی در اوین جاری شد. سپس حاج داود رحمانی در قزلحصار و ناصریان _محمد مقیسه‌ای_ در زندان گوهردشت ادامه دادند

و دو دهه بعد شاخهٴ انجمن نجات وزارت اطلاعات در اشرف و لیبرتی آن را به اوج رساندند. 


مافیای انجمن نجات ارگان شکنجه ودستگیری خانواده ها وخانواده علیه خانواده 

اما نکته بسیار مهم و قابل‌توجه نه در تنوع و تغییر روشها، یا چگونگی و مکانیزم برخورد در فریب خانواده‌ها که در فلسفه و چرایی آن است. اگر زندانیان در سالهای61 و 62 و 65 و... تن به خواسته‌های لاجوردی و ناصریان و بقیهٴ اراذل اطلاعاتی و دادستانی می‌دادند یا حتی اگر کمی کوتاه می‌آمدند هیچ نیازی به بازی با خانواده‌ها نبود. این کار زمانی مطرح شد که جانشان از حضور و مقاومت زندانیان به لب رسیده بود و از هر وسیله‌یی برای درهم شکستن زندانیان استفاده می‌کردند. پس تصمیم گرفتند در منتهای خشونت و بی‌رحمی از پاک‌ترین عواطف انسانی تیغی و خنجری بسازند برای جراحی جان و روان زندانیان.

لاجوردی به خانواده‌ها می‌گفت اینها عاطفه ندارند، احساس ندارند، بیمارند، از پدر و مادر و از زندگی بیزارند. 

یا قیدشان را بزنید و یا با چنگ در قلب و روحشان بیدارشان کنید. بله! همین لاجوردی که پدر و مادر زندانی را تا آستانهٴ مرگ شکنجه می‌کرد تا ردی و نشانی از فرزندش دربیاورد و به خواهرانمان در حضور فرزند و خانواده‌شان بی‌حرمتی می‌کرد و همین مقیسه‌ای که علی صارمی و محمد حاج‌آقایی و جعفر کاظمی و... را به جرم پاک‌ترین عواطف انسانی حلق‌آویز کرد،

بله! همین ابن‌ملجم‌ها، روزگاری برای خانواده‌ها روضهٴ عاطفه می‌خواندند... (2)

در مرداد و شهریور سال67 بعد از بن‌بست سیاست تواب سازی و درهم‌شکستن زندانیان و پس از شکست استفاده از اهرم خانواده‌ها و تیغ «عاطفه»، با فرمان خمینی زندانیان سیاسی را در اوج شقاوت حلق‌آویز کردند و سه ماه بعد _پس از مراجعات مکرر خانواده‌ها_ آنها را یک به یک در زندان و کمیته‌های مختلف صدا کردند و در منتهای دریدگی خبر اعدام فرزندانشان را ابلاغ کرد. 

شهیدان سرفراز دهه ۶۰ وقتل عام ۶۷بدست خمینی حلاد

ضمن تماس، به برخی از خانواده‌ها گفتند حکم آزادی فرزندتان صادر شده و بیایید به آدرس اوین یا فلان کمیته وی را تحویل بگیرید و بعد از مراجعه خانواده ساک زندانی را به سمت پدریا مادری که آمده بود عزیزش را بعد از 7سال در آغوش بگیرد پرتاب کردند و گفتند اعدامش کردیم. تعداد زیادی از زندانیان مدت محکومیتشان تمام شده بود و زندانبان در برخورد با خانواده‌ها قول آزادی فرزندانشان را داده بودند اما چند ماه بعد ساک عزیزشان را در میان نعره و قهقهه پاسداران وحشی ولایت تحویل گرفتند. چه بسیار خانواده‌هایی که با شنیدن مرگ فرزند، بلافاصله سکته کرده و جان باختند و چه خانواده‌هایی که تا سالها بعد از فاجعه و تا آخرین نفس مرگ عزیزشان را باور نکردند و چه پدر و مادرهایی که در اثر همین ضربه تعادل روحی و روانی‌شان را از دست دادند...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر