۱۳۹۴ آبان ۱۴, پنجشنبه

«زندگی ما...» میثم ناهید از رزمگاه ليبرتي

میثم ناهید از رزمگاه ليبرتي
این روزها، از لیبرتی تا داخل ایران و در چهارگوشه جهان، سازمان ما، پرشور و سرشار، در کارزارهای سرنگونی رژیم ولایت‌فقیه به‌پیش می‌تازد. کارزارهایی که تا به امروز، جامِ زهری مرگ‌آفرین را در کامِ سیاه دیکتاتوری ولایت‌فقیه ریخته است و اکنون نیز جام زهر منطقه‌يي، در حال وارد شدن بر پیکر فرتوت این رژیم می‌باشد.
در این میان، پدیده و کاتالیزوری وجود دارد که تمامی دگرگونی‌های بغرنج کنونی در منطقه را، به سمت «سرنگونی» رژیم آخوندی سمت و شتاب می‌دهد؛ آن‌هم در دنیای پستی، خیانت، مماشات با دیکتاتورها و جهانی که همه‌چیز را از دریچه منافع سرمایه‌داری می‌بیند؛ دورانی که خط، کنار آمدن با دیکتاتورهاست، اما آن کانون شورشی، انقلابی، محکم و استوار، بی‌محابا بر طبل سرنگونی سخت و بی‌امان ِرژیم ولایت‌فقیه می‌کوبد. «رزمگاه لیبرتی!».
آنچه بر این حقیقت مهر تأیید می‌زند، موشک‌باران 7 آبان 94 لیبرتیست. چراکه رژیم در حالی که می‌داند براي این کارش، قيمت سنگيني خواهد پرداخت، آن‌قدر در نقطه‌ضعف قرار دارد که برای اندکی حفظ تعادل درونی خودش، مجبور است این بها را به جان بخرد.
اما در این میان، بدبخت‌تر از خود رژیم، (که اکنون در جهان رکورددار بدبخت‌ترین‌هاست) مزدوران وزارت اطلاعاتش هستند. یکی از این موارد ِبدبخت‌تر از خود آخوندها، که در کمین بود تا بی‌درنگ پس از پایان موشک‌باران لیبرتی، باعجله از بلندگوی استعماری آخوندها، یعنی آیت‌الله بی.بی.سی سر درآورد، طبق خط وزارت اطلاعات تلاش کرد دستان خونین آخوندها را بشوید و بعد هم بگوید علت شهادت 23 مجاهد، خود مجاهدین هستند که در عراق مانده‌اند!! (بگذریم که بدبخت، درست مانند اربابش، یعنی خامنه‌ای، چقدر از ماندن مجاهدین در کنار مرزهای میهن، وحشت دارد!)
اما این مزدور، برای اینکه رد گم کند که خط و حتی متن صحبت‌هایش را، (که بسیار هم باعجله نوشته‌شده بود) وزارت اطلاعات نداده، شروع کرد دل سوزاندن برای «بچه‌های لیبرتی» که زندگی‌شان بی‌جهت دارد از دست می‌رود! و نگرانی از سال‌هاي عمرِ هدر رفته آن‌ها!!
البته این دعاوی تازه نیست. سال‌ها و دهه‌هاست که وزارت بدنام و مأمورانش، به شیوه‌های گوناگون، آن را تکرار می‌کنند. اینکه آخر این چه زندگیست که مجاهدین دارند؟ ... چرا در آن، نشانی از آرامش و کوتاه آمدن از مبارزه نیست؟ ... چرا همه‌اش سختی و خطر؟... چرا سالیان سال در اشرف، باآن‌همه فشار؟... حالا هم این چه زندگیست که در چهاردیواری لیبرتی دارند؟ همه‌اش محاصره، کمبود و سنگین‌ترین موشک‌باران‌ها... چرا نمی‌روید در دامان پرمهر خانواده، برای یک زندگی آرام؟!... بروید هتل مهاجر و ازآنجا هم به اروپا، برای یک زندگی راحت و بی‌خطر!
اراجیفی که در قالب برنامه‌ها، مقالات و مصاحبه‌های گوناگون، در سایت‌های رنگارنگ ِوزارت اطلاعات، بازتاب پیدا می‌کند. مجریان و بازیگران آن‌هم، بریدگان و خیانت‌کاران هستند.
بله، این حرف در مورد «زندگی» من و ماست؛ نه‌تنها امروز در لیبرتی، بلکه 50 سال است که زندگی ما و سازمان ما، این‌گونه است. به تاریخچه سازمان نگاه کنید:
پنجاه سال است که سازمان من، درگیر مبارزه‌ای سخت و بی‌امان است. پنجاه سال است که سازمان من، در مسیری گام برداشته، که نه از میان ِوادی‌های پست و آرام و بی‌خطر، بلکه از میان دامنه بلند صخره‌های خطر و پرفرازونشیب، عبور می‌کند.
پنجاه سال است که از هر سو، امواج سخت و مرگبار، بر پیکر کشتی سازمانم کوبیده می‌شود، تا آن را بشکنند و تخته‌پاره‌هایش را، در آب‌های نیستی پراکنده سازند؛ اما ناخدا و در پی‌اش پاروزنان ِاین کشتی، بازهم مسیرِ گرداب‌های مهیب‌تر را برمی‌گزینند تا در پسِ آن گرداب‌ها، به ساحل آزادی برسند.
پنجاه سال است که کوهنوردان این سازمان، برای رساندن مردم ایران به قله پیروزی، سخت‌ترین مسیرها را برمی‌گزینند، از خطیرترین صخره‌ها، تنگه‌ها و کوه‌ها می‌گذرند و هرگز خسته و فرسوده نمی‌شوند.
آری، اگر تاریخچه پنجاه سال حیات سازمان من را می‌خواهید، در آن نشانی از آن‌گونه «زندگی»‌ها نمی‌یابید. هر چه هست، خطر، فراق، سختی، قیمت دادن و از همه‌چیز گذشتن برای به دست آوردن آزادی است.
نه اینکه ما به زندگی عشق نمی‌ورزیم. ما عاشق‌ترین‌ها به زندگی هستیم. درست به همین علت، برای اینکه خلقِ محبوبمان به آن زندگی برسد، از آن می‌گذریم.
«زندگی زیباست ای زیباپسند
زنده اندی‌شان به زیبایی رسند
آن‌قدر زیباست این بی‌بازگشت
کز برایش،، می‌توان از جان گذشت»
بله، من و سازمان من، این‌گونه زیستن را برگزیدیم. آخر این سختی‌ها و فراق‌ها، الزامات سرنگون کردن ِسخت و بی‌امان رژیم ولایت‌فقیه است. منشأ سوزش گشتاپوی آخوندی و مأمورانش هم به همین دلیل است که از سر فلاکت و بدبختی ناگزیرند برای مجاهدین اشک تمساح بریزند.
روزی در اشرف؛ با سال‌ها محاصره، باران دروغ و فریب، حمله و هجوم با تیر و تیغ و تبر و گلوله و زرهی و هرگونه فشار و فراز و نشیب دیگر. امروز در لیبرتی، با تمامی محدودیت‌ها، با موشک‌باران، با خانواده وزارتی و با كوبلر و دستان ِسیاه ِپیچیده شده، در دستکشِ سفید استعمار!
زندگی ما همین است. ما برای همین سختی‌ها آماده و آبدیده شده‌ایم.
این تنها من و ما نیستیم که زندگی‌مان این‌گونه است. به تاریخ نگاه کنید. بازهم بودند آن‌هایی که «زندگی» برایشان معنایی دیگر داشت. معنایی جز گذرِ طبیعی ثانیه‌ها؛ معنایی جز روندِ ثابتِ به دنیا آمدن، آرام زیستن، خانواده‌ای تشکیل دادن و بعد هم مردن و دیگر هیچ!
بله، بودند آن‌هايي كه «زندگی» را گذشتن از خود برای دیگران می‌دانستند؛ آن‌هايي نشستنِ لبخندی بر لبان ِکودکی یتیم، برایشان معادل یک‌عمر زندگی بود! آن‌هايي یک‌شب سیر خوابیدن ِدخترکی کارتن‌خواب، برایشان دنیایی از زندگی بود! کسانی که بوسه‌يي بر پینه دستان ِکارگری محروم، برایشان همه زندگی بود!
به نمونه‌هایی در تاریخ نگاه کنید:
»ژان مولن»، رهبر مقاومت ضد فاشیستی فرانسه، در بحبوحه نبرد چریکی با اشغالگران نازی، دستگیر شد. نیروهای آلمانی می‌دانستند او کلید رسیدنjan moolan به‌تمامی شبکه مقاومت فرانسه است. ژان مولن، زیر شکنجه‌های وحشیانه قرار گرفت؛ اما لب از لب نگشود.
سال‌ها بعد، در سال 1964، در مراسم یادبود او، «آندره مالرو» وزیرِ وقت ِفرهنگ فرانسه گفت:
«20 سال پیش، ژان مولن، رهبری ملتی برای مقاومت در برابر فاشیسم را بر عهده گرفت... مدتی که ژان مولن زیر شکنجه بود، می‌دانست سرنوشت مقاومت فرانسه، به مقاومت او در برابر شکنجه فاشیست‌ها، بستگی دارد. او در سخت‌ترین شرایط جان داد، اما هرگز تسلیم نشد».
اما چرا؟ آیا برای ژان مولن، زندگی معنایی نداشت؟ بله داشت، بسیار هم داشت. اما در آن شرایط، «زندگی» برای او، همان مقاومت، ایستادگی و تسلیم‌ناپذیری بود. آخر او می‌خواست مردمش به «زندگی» برسند.
...
بازهم به برگ‌های تاریخ نگاه کنید!
هنگامی‌که چه گوارا، با گروهِ چریکی اندکش، در جنگل‌های بولیوی از نقطه‌ای به نقطه دیگر می‌رفت تا کانون‌های شورشی را برپا دارد، آیا به زندگی نمی‌اندیشید؟ آن روزها که گل‌ولای رودخانه‌ها بر دست و پای او ویارانش می‌پیچید؛ آن زمان که روزها غذایی برای خوردن نداشتند؛ در آن ماه‌های سخت، که خودِ دکتر چهگوارا، دارویی نداشت تاکمی دردِ آسم شدیدش را فروبنشاند، در آن روزها که دشمن پیاپی بر آن‌ها می‌تاخت...
آیا چه گوارا، به فکر زندگی نبود؟ «چه» سراسر زندگی بود! اما زندگی او، همان پیمودنِ راهِ سخت و پرفرازونشیب، در انقلاب بود. پیش از رفتن بهche جنگل‌های بولیوی نیز، وقتی در انقلاب کوبا پیروز شدند، هنگامی‌که بالاترین کرسی‌های حکومت کوبا را به او دادند، اما چهگوارا، نمی‌توانست تاب بیاورد که باز مردمی در جهان هستند که زیر ظلم دیکتاتوری، زندگی را تجربه نکردند. پس او باز همان «زندگی» انقلابی خود را برگزید و چندی بعد، در هیبت یک چریک، از کنگو و بعد هم از جنگل‌های بولیوی سر درآورد!
آخر برای او، زندگی همان سختی‌های مبارزه بود. خودش گفته بود: «زندگی می‌کنم ... حتی اگر بهترین‌هایم را از دست بدهم... یک انقلابی برای هدفی بالاتر، عواطفش را کنار می‌زند... چون این نوع زندگی است که بهترین‌هایی دیگر را برایم می‌سازد. پس بگذار هر چه از دست می‌رود، برود؛ من آن زندگی را می‌خواهم که به التماس آلوده نباشد. پس بی‌امان، تا پیروزی مبارزه می‌کنیم. ما پیروز می‌شویم!».
...
باز هم دفتر تاریخ را ورق بزنید. بروید تا 11 سپتامبر 1973- 20 شهریور 1352 آنجا که بی‌محابا، جنگنده‌ها بر کاخ او می‌تاختند، تانک‌ها بر دیوارها و پنجره‌های محل اقامتش شلیک می‌کردند و سربازان ِکودتا، گام‌به‌گام به داخل کاخ می‌آمدند. او، رئیس‌جمهورِ شیلی، سالوادور آلنده، می‌توانست تنها با بلند کردن پرچمی سفید، به این حمله پایان داده وزندگی خود را نجات دهد. اما او می‌خواست «زندگی» کند. آلنده می‌دانست که پرچم سفید، پرچمِ مرگ و نیستی اوست. پس در کاخ ماند. خود سلاح برداشت و در آن لحظات ِ سخت و نفس‌گیر، با کودتاگران جنگید و تسلیم نشد. چرا؟ آخر زندگی برای آلنده، همان مقاومت و تسلیم‌ناپذیری بود. همان ایستادن و تن ندادن alendeبه ذلت.
در آن روزهای کودتا، کسی دیگر هم بود که یک زندگی زیبا را برگزید. هنگامی‌که کودتاگران، با پشتیبانی استعمار موفق به کنار زدن دولت ملی آلنده شدند، در گام بعد، 5 هزار تن از هواداران او را در استادیوم شهر جمع کردند.
یکی از آن‌ها، خواننده انقلابی شیلی، «ویکتور خارا» بود. کسی که برای میهنش، مردمش و آلنده می‌خواند.
کودتاگران از او خواستند با محکوم کردن آلنده، «زندگی» خود را نجات دهد. اما «زندگی» برای ویکتور خارا، ایستادن، سر خم نکردن و مقاومت در همان لحظات و شرایط سخت بود. ویکتور خارا می‌خواست «زندگی» کند. از این‌رو، در پاسخ کودتاگران، گیتارش را به فریاد درآورد و خواند:
«مردمی یک دل و یک‌صدا
هرگز شکست نخواهند خورد
خود را در انبوه این‌همه دیدن
در میان این لحظه‌های بی‌شمارِ ابدیت
لحظه پایان ِآوازم، رقم می‌خورد»
هنگامی‌که کودتاگران با تبر دستان او را شکستند، ویکتور خارا زیباترین ترانه زندگی‌اش را سرود.
...
برگ برگ دفتر تاریخ را که ورق بزنید، این‌گونه «زندگی» های زیبا، با قلمی طلایی، بر سطور آن نقش بسته است. زیباترین «زیستن» ها که مرگ را به victor khraسخره می‌گیرند.
حال رژیم ولایت، لیبرتی را موشک‌باران می‌کند و بی‌درنگ با بی.بی.سی و از دهان بریدگان و مزدورانش، برای «زندگی» ما در لیبرتی، نگران می‌شود و دل می‌سوزاند که چرا «زندگی» نمی‌کنیم!
بیچارگان نمی‌دانند یا نمی‌خواهند باور کنند که ما در اوجِ شکوه ِ «زندگی» هستیم. آخر، «زندگی» ما همین مقاومت، ایستادگی و تسلیم‌ناپذیری در لیبرتیست. دیوارهای بتونی لیبرتی، به زندگی ما معنا می‌بخشند؛ موشک‌باران، فشار و محدودیت، با همه سختی‌های واقعی‌شان، دریای زندگی ما را آبی‌تر و خروشان‌تر می‌کنند؛ تهدید و خطر، زینت‌بخش زندگی ماست. آخر می‌دانیم که این فشارها و سختی‌ها، زمینه‌ساز و الزامات گسستنِ بند از بند رژیم فرسوده و زهرخوردة ولایت است.
آری، این زندگی ماست. زندگی سازمان ما. پنجاه سال است که در هر شرایطی، سازمان من، این‌گونه زیستن را برگزیده است. برای همین تا امروز، پویا و سرفراز، در جاده رزم و نبرد برای آزادی مردم ایران مانده است و بازهم ماندگار و سرفراز خواهد ماند. آخر، برای «زندگی» کردن، باید از «آن‌گونه زندگی» ها گذشت! و ما از آن گذشته‌ایم تا مردممان به زیباترین زندگی، برسند.
آری، دیروز در اشرف، امروز در لیبرتی. ما ایستاده‌ایم، مقاومت می‌کنیم، بر سرنگون کردنِ سخت و دردناک رژیم ولایت‌فقیه پا می‌فشاریم، هرروز سوگند می‌خوریم که بند از بند آن بگسلیم و می‌دانیم روزی که دور نیست، این رژیمِ فرتوت را نیست و نابود می‌کنیم.
ما زندگی می‌کنیم. از آن‌گونه زندگی‌های شیرین و زیبا که تاریخ آن را بر سنگْنبشتة ماندگاری خود، حک می‌کند!
این «زندگی» ما و سازمان ماست!
آری، ما زندگی می‌کنیم؛ زیباترین زندگی!
مثيم ناهيد

آبان 94

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر