روانپریشی و مالیخولیای سیامک نادری
در
دوران دانشآموزی معلمی داشتیم بنام آقای اسماعیلزاده که از تودهایهای
توبهکرده بود و برای اثبات سرسپاریاش به ساواک، در کلاس درس مستمر از
فواید انقلاب سفید و حزب رستاخیز میگفت. چون سواد چندانی هم نداشت جابجا
از خاطراتش با اعلیحضرت و شاپور غلامرضا و… تعریف میکرد که وقتی با
اعلیحضرت در زمین فوتبال بودیم بااینکه میتوانستم بهراحتی گل بزنم ولی
رعایت شئوناتش را میکردم و… از انبوه مدالهایی که در میادین ورزشی
گرفتهبود میگفت تا جایی که بچهها برای دستانداختش میگفتند، آقای
اسماعیلزاده «دو گونی مدال» گرفته. ولی معلوم نبود که چرا یک عکس یادگاری
هم از اینهمه رفاقت و ندار بودن با شاه و شاهزاده نداشت، یا لااقل یک مدال
از این دو گونی مدالی را که گرفته بود، به ما نشان نمیداد؟ شاید که
میخواست ریا!! نباشد.
این موضوع کاملاً از خاطرم محو شده بود، ولی دیدن روانپریش نورسيده، خالی بستنها و توهمات مالیخولیاییاش که دست دایی جان ناپلئون را هم از پشت بسته است، دوباره مرا به یاد آقای اسماعیلزاده انداخت.
البته
آن فلکزده خودش بود و خودش، نه دایرة نفاقی پشتش بود که حسابی تر و خشکش
کند و نه تواب تشنه بهخون و همسنخان بسیجی و دهانگشادی که کوکش کنند و
هیزم بیار معرکه باشند.
درست
است که این بریدة نورسیده بهرغم شانه دادن زیر بار کار! و مسؤلیت! و
مبارزه، اساساً با تمارض بیگانه بود ولی بهدلیل انبوه دلمشغولیهایی که
داشت، «هنوز به کامپیوتر و ایمیل و فیسبوک و سایت و…آشنایی» ندارد و آنقدر
دستوپا چلفتی است که باید دایرة نفاق و منتبع، آن امورات را از سیر تا
پیاز پیش ببرند، ولی در هوشیاری!، ذکاوت!!، نبوغ و «چیز» را به «چیز» ربط
دادن، الحق والانصاف بیهمتاست. به اینهمه نبوغ!! نگاهکنید:
«جابجایی
[آ] بجای [بی]… همان روز که [بی] را در مقر خودمان دیدم. فهمیدم فرمانده
جدید است و درجا گفتم: «این برای من آمده است!». خطرآمدن او را احساس کردم
اما به هیچوجه مسئله کشتن به ذهنم نزد. [بی] در فاصله ده متری من را دید،
امّا نزد من نیامد؟، تا روال همیشگی فرمانده جدید و سلام و علیک رابطه زدن
را داشته باشد، و این هم عجیب بود. گفتم: نمی خواهد برجسته کند که برای تو
آمده ام!. (اینهم یکی از همان علائم است که می فهمیدم).»
بهزعم
این روانپریش تابهحال قرار بوده که [آ] این «تحفه!» را سر به نیست کند
ولی چون موفق نبوده، [بی] را فرستادهاند. جانی دالر این پدیده را چگونه
کشف کرده است؟ چون در ده متری او بوده ولی سلام نکرده، جلالخالق، ارتباط
پدیدهها را میبیند؟ «علامت» از این واضحتر؟!!
دلیل باز هم روشنتر:
«درطی
این سالیان بی سابقه بود بویژه درباره من که سوژه کین توزی… بودم. همان شب
که از دکتر برگشتم. (خواهر…) از زنان ارشد شواری رهبری، یادداشتی توسط
[سی] برای من فرستاد که برادر [دی] متوجّه شده در نشست نیستی و بیمارشده ای
امیدوارم حالت خوب شود… همراه با یادداشت هدایای (خواهر…) نیز توسط [سی]
تحویل داده شد. انواع مواد خوراکی. من پس دادم، زیرا می دانستم که هدف
سازمان کشتن من است… امّا [سی] نگرفت و گفت: «(خواهر…) فرستاده توهین
آمیزاست که برگردانی. گفتم من نمی خورم ببرید بدهید به بچّه های یگان… [سی]
قبول نکرد. برای اینکه [سی] بفهمد من از این مواد نخواهم خورد… تأکید کردم
که خودم امشب به بچّه ها می دهم!. تا اگر مواد مسمومی باشد، بدینوسیله
بدانند که نه من، بلکه دیگران از آن خواهند خورد!. و بیایند و مواد را
بگیرند. من همان شب بخشی را به [ای] دادم او نمی پذیرفت، اما با استدلال
های من مجبورشد بپذیرد. [ای] انسان بسیار شرافتمند، پاک و صادقی بود. اگر
او نبود من همان فردا صبح با سکته مغزی نفسم بند می آمد.»
ملاحظه
میکنید که در حق بچههای یگان!، انسانهای بسیار شرافتمند، پاک و صادق
چقدر لطف! و ازخودگذشتگی! دارد؟ خوراکیهای مسموم به زعم خودش را در منتهای
خویشتنداری! و عواطف! خودش استفاده نمیکند و به آنها میدهد. ولی معلوم
نیست در این «سم هوشمند» چه رازی نهفته بود که فقط این بریدة نورسیده را
هدف قرار داده و میکشت و روی بقیه اثر نداشت؟
اما از آنجا که لابد این بیمار مالیخولیایی وجودش! برای مجاهدین خیلی حیاتی!! بود، باید به هر ترتیبی شده او را سر به نیست میکردند. در نتیجه داستان چیزخور کردن او ادامه داشت:
«پاییزسال
۹۳روزی گفتند فروشگاه چلچلراغ اینترنتی شده، و باید از کامپیوترها اجناس
را انتخاب و لیست بدهید و دو روز بعد بروید و تحویل بگیرید… من می دانستم
که این نوع خرید، مشکل امنیتی دارد برای من. زیرا لیست من از دو روز قبل
تحویل سازمان می شود و می توانند بسته من را آلوده کنند. مخالفت کردم با
این طرح و گفتم خرید اینترنتی باید داوطلبانه باشد…»
بازهم
هوش و فراست جانی دالر!! کار دست سازمان داد و نتوانست این معضل سرنگونی
را از سر راه بردارد و مجبور شد دوستانه! این مشکل را حل کند:
«یکبار
بیسکویت که یکی از دوستانم داد، او حتّی بشوخی گفت: این را بخور، سم توش
نیست. بیسکویت درکمد باقی مانده بود، من استفاده نکردم، آن بیسکویت را به
گنجشک های بالای درخت کنار بنگالمان دادم. فردا هیچ کدام از آن گنجشک ها
نیامدند. درحالیکه هر روز می آمدند، و سر و صدای زیادی هم داشتند.» عجب
گنجشگهای با هوشی؟ چقدر سریع فهمیدند که این دور و وْر یک موجود بسیار،
بسیار مهمی هست که عالم و آدم بسیج شدهاند تا او را بکشند، حتی گنجشگ هم
که روی درخت بنشیند دیگر تأمین جانی ندارد و دیگر آنطرفها آفتابی نشدند.
بیچارة فلکزدهای که مشاعرش را بالکل ازدستداده چه داستانهای مسخرهای
را سرهمبندی کرده است…و در ادامه برای چک و اینکه شکاش بهیقین تبدیل شود،
به قمری بیچاره هم رحم نکرده است:
«همان
بیسکویت را برای چک به یکی از دو قمری که روبروی بنگال ما بود، خُرد کردم و
ریختم باغچه. وقتی خورد، برخلاف این چندماهه که جفت بودند. دیگر پیدایش
نشد و تنها یک قمری در لانه بود.»
مالیخولیا
یا هر پدیدهای که عامل روانپریشی این موجود متوهم شده است، فقط به
مشاعرش آسیب نرسانده بلکه بنا به ادعای خودش، به کمرش زده و باعث «له شدن و
شکستن مهره کمرش» هم شده است بهنحویکه فاصله بنگال استراحت تا سالن در
لیبرتی را که چیزی کمتر از ۵۰ متر بود حدود ده دقیقه طول میکشید تا خودش
را برساند ولی همینکه از ترس اصابت موشک در لیبرتی فارغ شد و به کعبة
آمالش در فرنگ رسید، مهرههای کمرش که لهشده و شکسته بود، به هم چسبید و
در جلسه میهمانی RAMSA(ارگان خدماترسانی کمیساریا) که او را دیدم کمرش
آکبند آکبند شدهبود و معلوم شد که واقعاً طی سالیان گذشته اصلاً و ابداً
«تمارضی» در کار نبوده و هرچه تابهحال گفتهاند، همهاش توطئههای نفاق!
برای بدنام کردن این پدیدة قرن! و «چه گوارای!!» تازه به دوران رسیده بوده
است.
الان هم در آلمان
بین هوادارانی که او را از قبل میشناختند، حرفهای او جوک شده است و
میگویند و قاه قاه می خندند که یک روز در لیبرتی در نزدیکیهای بنگال
سیامک مجاهدی رد میشده که دستش مگسکش بوده و سیامک فکر کرده که میخواهد
او را بکشد!!…
اما
آخرین موضوع و به عبارتی اصلیترین موضوع که یادم رفته بود و نزدیک بود از
قلم بیفتد، اتهام ناروای!! «جمعآوری اطلاعات» ببخشید «جمعآوری حقایق» بود
که در آلبانی به این حیوانکی میزدند که خودش با «وقاحت» ببخشید با
«صراحت» به آن اعتراف کرده است که «تمام داستان همین است». وی در نقل قولي
از زبان يك بريده مينويسد: ”به ما گفتند: سیامک اطلاعات جمع می کند”
اطلاعات همان حقایق است. چیزی که رجوی از آن وحشت دارد و تمام داستان همین
است. زیرا اطلاعات یعنی ”شفافیّت خودش”، هراس می باردش.»
زیرنویس:
داخل گیومهها از وبلاگ مزدور سیامک نادری مورخ ۲۰آذر۹۶ است.
الف. دال
دسامبر۲۰۱۷
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر