لاجوردی
جلاد در شعبه ۷ اوین، داشت در راهروی شعبه قدم میزد، دو نفر از دژخیمان
دیگر برای مشورت در مورد یکی از دستگیرشدگان نزد او آمده بودند. من تا به
آن روز جلاد را از نزدیک ندیده بودم، یک لحظه چشمبند از چشمم کنار رفته
بود، از روی عکسی که قبلاً دیده بودم او را شناختم، واقعاً قیافهاش شبیه انسان نبود.
او
اغلب به راهرو شعبه۷ سر میزد چون شعبه۷ بین شعبهها به لحاظ بازجویی و
شکنجه معروف بود، بهمحض اینکه دستگیرشدهای وارد میشد نمیپرسیدند که چه
کسی هستی؟ یا چکاره بودهای؟ و … برای زهرچشم گرفتن اولیه و ایجاد رعب و
وحشت، انواع و اقسام کتک زدن و پرت کردن به درودیوار و کشیدن از موی سر در
سرتاسر راهرو و غیره از همانجا با زندانیان شروع میشد. تقریباً چند ساعت
اولیه دستگیری به همین دستگرمی میگذشت تا اینکه فرد را برای شروع بازجویی
و شکنجه میبردند، در این موقع لاجوردی خودش بالای سر دستگیرشدگانی که به
تخت شکنجه بسته شده بودند میرفت و تعیین تکلیف میکرد که شکنجه ادامه
یابد تا زندانی به شهادت برسد و یا اینکه در مرحله دیالیز و یا … که رسید
دست نگهدارند و یا هر تصمیم دیگر …
در
آن اتاق بازجویی چند برادر مجاهد و دو خواهر بودیم. چون همه چشمبند
داشتیم، تشخیص تعداد نفرات زیر شکنجه فقط از صداهای ناشی از شکنجه و سؤال و
جوابها مشخص میشد. لاجوردی بالای سر دو نفر از برادرانی که بسیار شکنجه
شده بودند و حال یکی از آنها بسیار وخیمی بود، آمده بود. اسم این دژخیم و
جلاد را «امیر» و یا با استغفار «حضرت امیر» صدا میزدند و ما از این اسم
میفهمیدیم که لاجوردی وارد اتاق شده است. بالای سر اولین برادر مجاهدی که
رفت یک جمله گفت: «قلاب هم بزنید!» و بلافاصله متوجه شدیم که به زیر پای
کابل خورده این برادر که بسیار ورم کرده بود و قادر به راه رفتن نبود،
قلاب نوک تیز میکشند تا بیشتر شکنجه شود، یعنی شکافته شدن زیر پاها هم با
شلاق صورت میگرفت و هم با قلاب کشیدن، در هر دو حالت، عفونتهای ناشی از
این شکنجهها هم مرحله بعدی آزاردادنها بود.
در
مورد برادر دومی که بالای سرش رفت گفت: «پایش را بازکنید و بعد ازاینکه
خوب پا زد مجدداً ببندید و ادامه بدهید!» پا زدن یعنی کاری مثل طناب بازی
که کار بسیار طاقت فرسایی بعد از شکنجه است با این کار میخواستند عذاب
شکنجه را بیشتر کنند. لذا اکثر نفرات بعد از چند بار پا زدن دچار سرگیجه
شدید و غش و بیحالی میشدند که شکنجه گران آنها را دوباره میبستند و
شلاق ادامه مییافت و چند بار این کار را تکرار کردند، این یکی از
سختترین شکنجهها بود. لاجوردی دژخیم به شکنجه گران میگفت: «به اینها
بگویید یا مسعود! ببینید چطور پا میزنند؟!» نهایتاً بعد از اجرای دستور
لاجوردی این دو برادر را با برانکارد بردند البته زمانی برانکارد میآوردند
بدین معنی بود که زندانی یا شهید شده و یا اینکه او را دارند به بهداری
اوین میبرند چون دیگر هیچ صدا و تحرکی نداشتند.
در
یک صحنه دیگر، به خواهری که در همان اتاق بود گفت: «فردا یا پسفردا حکم
اعدام تو اجرا میشود!» آن خواهر نوزادی هیجده روزه داشت، وقتی زمان اجرای
حکم اعدام خود را شنید گفت: «بچهام شیرخواره است او باید حداقل چهل روز
شیر مادر بخورد این فرصت را به من بدهید بعد اعدامم کنید!» اسم این خواهر
پروین بود من فقط همان بار او را در بازجویی دیدم لذا اسم فامیلش را
نمیدانم، ولی جلاد چنین فرصتی قائل نشد و آن خواهر با بیرحمی تمام اعدام
شد.
یکی دیگر از
جلادیهای لاجوردی این بود که به شکنجه گران میگفت که چرا موقع تردد از
کنار زندانیان بیتفاوت عبور میکنند، منظورش این بود که پاهایی که زیر
شکنجه له شده بود را لگد کنند یا همچنان که گاهاً انجام میدادند سطلی پر
از آب سرد را روی سروصورت آنها بریزند که مبادا خوابشان ببرد و یا اینکه
از دست و یا پا و یا موی سر، زندانی را به اینطرف و آنطرف میکشیدند تا
در راهرو جابجایش کنند و …
دژخیمان
زمانی که اسم زندانیان را میپرسیدند اسم هر کسی که بهاصطلاح خودشان،
قرآنی بود میگفتند: «چرا این اسم را پدر و مادرت برای تو انتخاب کرده است؟
چون برای منافقین حرام است» و همین موضوع پایه کینهکشیهای بعدیشان
میشد که در شلاقزدنها تلافی میکردند، برای کسانی هم که اسم بهاصطلاح
غیر قرآنی داشتند همین رویکرد را داشتند و میگفتند که: «تو حتماً به خاطر
این اسم است که منافق شدهای!» و ….
در
بند ما مادر توانایان فرد هم بود که به او «حاجخانم» میگفتیم. برای
بازجویی قسمتی از پروندهاش، گاهبهگاه صدایش میکردند به همین خاطر شاهد
بسیاری از جنایات صورت گرفته در اتاقهای شکنجه بود. او تعریف میکرد:
«خواهری به اسم معصومه عضدانلو که جوان هم بود در درگیری با گله پاسداران
مزدور یک گلوله به فکش خورده و زنده دستگیر شده بود. در بازجویی برای شکنجه
هرچه بیشتر جهت کسب اطلاعات وقتی با مقاومت بالای این خواهر مواجه شده
بودند و نمیدانستند که چکار کنند؟ از لاجوردی سؤال کرده بودند که او هم
گفته بود: از فک شکسته شدهاش که بیشتر اذیتش میکند او را شکنجه کنید».
قبل
از عید سال۶۱ یکشب ۳نفر از مادران را صدا کرده و گفته بودند که برای شما
میخواهیم عیدی بدهیم. مادر همدم، مادر زینت و یک مادر که بچههایش فدایی
بود رفتند، همچنین دو نفر از خواهران به اسم سیما حکیم مانی و خواهری که
جثه بسیار ظریفی داشت و او را آقاموشه میگفتیم و تا آخرین لحظه زندگیاش
کسی اسم واقعی او را نفهمید را نیز همزمان صدا کردند. این دو خواهر زود
برگشتند و گفتند به ما گفتند امیر (منظور لاجوردی) گفته که به شما بگوییم
تا چند روز دیگر حکمتان اجرا میشود و این عیدی شماست و گفتند که به مادران
هم عیدی داده است که الآن برمیگردند. لحظاتی
بعد سه مادر هم برگشتند. مادر همدم گفت پسرم سعید را اعدام کردهاند و گفت
به من گفتهاند: «این عیدی توست!» مادر البته روحیهای بسیار سرشار و عالی
داشت بلافاصله دو رکعت نماز خواند و وقتی خواهران پرسیدند که نماز این
موقع شب برای چیست؟ گفت «خدا را شکر کردم که بچهام پاک و مجاهد از این
دنیا رفت» دو مادر دیگر هم نکاتی با همین مضمون گفتند به مادر زینت هم که
بچههایش را اعدام کرده بودند، همین حرف را گفته بودند. به مادری که چند تا
از پسرهای فداییاش را اعدام کرده بودند نیز همین را گفته بودند. واقعاً
آن شب از روحیه بالا و سرشار این مادران و دو خواهر دیگر همه ما غرق غرور
از مقاومتشان بودیم و هزاران بار تحسینشان کردیم.
یکبار
هنگام بازجویی که در راهرو شعبه منتظر بودم، یکی از مادران از یکی از
دژخیمان سؤال کرد: «چرا برای بچههای کوچک، شیر نمیدهید؟ معده اینها
بهغیر از شیر چیزی را نمیتواند هضم کند، آبگوشت که یک یا دو قاشق و یا
…میدهند برای معده نوزاد سنگین است و قابلهضم نیست» بر سر همین سؤال،
مادر را مدتی به سلول انفرادی بردند و موقع انتقال او به بند، یکی از
مزدوران به او گفته بود: «به ما از طرف امیر دستور داده شده است که اینها
باید از بین بروند چه بزرگها و چه اطفالشان!»
در
زمستان ۶۰ شاهد بودم که چند نوزاد در اوین به دنیا آمدند، ولی سریع جان
میسپردند، علت هم کاملاً مشخص بود شیر مادرهایشان به خاطر بازجوییهایی که
با شکنجههای طاقتفرسا همراه بود خشک میشد ضمن اینکه بعضیها را هم بعد
از وضع حمل اعدام میکردند.
شهید
هاجر رباط کرمی زیر شکنجههای طاقتفرسای مزدوران عفونت پایش بسیار شدید و
دردهای غیرقابلتحمل و تبهای بالایی داشت. او شکنجههای زیادی را متحمل
شده بود که همه به دستور لاجوردی انجامگرفته بود وقتی از هاجر همین موضوع
را پرسیدم میگفت لاجوردی گفته است: «یا اطلاعاتت را میدهی و یا کشته
خواهی شد! منهم که اطلاعاتی ندارم». هاجر هیچوقت نمیتوانست برای چند
دقیقه سرپا بایستد او دانشجوی سال آخر پزشکی بود که پس از شکنجه فراوان
اعدام شد.
شهید سیما
حکیم مانی دستهایش فلج شده بود و برای مینیمم کار فردی هم بچهها کمکش
میکردند. میگفت وقتی لاجوردی بالای سرم آمده بود، جلادان به او گفتند:
«ما یک کلمه هم نتوانستیم اطلاعات بگیریم» لاجوردی گفت: «دست بند قپانی
بزنید و آویزانش کنید، آب و غذا هم به او ندهید و …تا بگوید» بعد از مدتی
که مرا باز کردند: ابتدا فکر کردم که چون دستم آویزان بوده کمی بیحس شده
است، ولی بعد فهمیدم که هر دو دستم فلج شدهاند. سیما را در عصر روز
چهارشنبهسوری در سال ۶۰ به جوخه اعدام سپردند. سیما دانشجوی سال آخر
جامعهشناسی دانشگاه تهران بود.
شهید
اشرف احمدی که باهم در اوین همبند بودیم، به بیماری قلبی مبتلا بود. وقتی
نیاز به پزشک داشت خواهران او را لای پتو میپیچیدند و دم درب خروجی راهرو
میگذاشتند تا درب را بازکرده و به دکتر ببرند ولی تا عصر و گاهاً تا شب
نمیبردند و مجدد ا برمیگرداندند. حتی چندین روز طول میکشید تا یکبار او
را به دکتر ببرند یک روز یکی از خواهران از مأموری که برای بردن او آمده
بود پرسید که چرا بیمار قلبی را اینقدر نگه میدارید تا بدتر میشود، او
پاسخ داده بود که: «کارهای ما بر اساس دستور امیر است و الآن هم که میبریم
به خاطر این است که خود پزشک خواسته است.» اشرف را هم نهایتاً با تمامی
مشکلات جسمی و مشکلات ناشی از شکنجهها به دستور لاجوردی اعدام کردند.
هرچند
وقت یکبار ما را به حسینیه اوین میبردند. اولین روز که رفتیم دو جوان
مجاهد پرشور را لاجوردی آورده بود که با آنها مصاحبه کند ابتدا جلاد گفت
که «این جوانها را ما مسلح دستگیر کردیم و هر تلاشی میکنیم توبه
نمیکنند، من اینها را آوردهام تا شما هم نظارت کنید و هم اینکه آنها را
نصیحتکنید!» اسم یکی حسین بود و دیگری عباس. لاجوردی اول آنها را معرفی
کرد و گفت من اینها را آوردهام تا شما هم ببینید آن دو برادر گفتند:
«اینها ما را میشناسند لازم به معرفی نیست شما بگویید که امروز عصر چند
شیشه خون مجاهدین را بالا کشیدهاید و از همینجا شروع کنید! و….» تلاش
لاجوردی دژخیم برای اینکه این دو برادر را شکست بدهد، به جایی نرسید و
همانطور که آن دو برادر پیشبینی کرده بودند، مصاحبه به سرانجامی نرسید و
آن دو برادر را بردند، موقع رفتن هر دو برادر گفتند: «بچهها از شماها
خداحافظی میکنیم چون سن و سال ما کمتر از ۱۸ سال است لاجوردی میخواهد
وقتی ما را اعدام میکند توجیه داشته باشد از همه شماها خداحافظی میکنیم
پیروز باشید» لاجوردی وقتی دید که هردوی آنها، پوزه او را در حضور انبوهی
زندانی به خاک مالیدهاند گفت: «خودتان قضاوت کنید که ما نمیخواهیم مجازات
کنیم ولی اینها ما را وادار میکنند!»، آن دو برادر مجاهد هم پرشور به
همه میگفتند: «لاجوردی به هر دری زد، نشد لذا این آخرین شب ماست فردا و
فرداهای دیگر شماها را نخواهیم دید به همه سلام برسانید!» فردا صبح خبر آمد
که هردو را اعدام کردهاند و اینطور پوزه جلاد در حضور جمع به خاک مالیده
شد.
در زندان
هرازگاهی بعد از خاموشی و حین خواب یکدفعه مأمور بند میامد و با دادوفریاد
میگفت بلند شوید سریع آماده شوید الآن برنامه حسینیه است. یکشب بین شعبه
و بند با مأموری که میرفتیم گفت که: «همینجا باش میایم و میبرمت».
تقریباً ساعت حدود یکنیمه شب بود، وقتی مأمور رفت بعد از مدتی احساس کردم
کنار شیر آب هستم و یا جایی قرار دارم که صدای چکیدن قطرات آب میاید. تعجب
کردم، مسیری که معمولاً ما را هرچند با چشمبند میبردند و میاوردند، چنین
چیزی نداشت. وقتی چشمبندم را کمی کنار زدم، متوجه یک کامیون شدم. هوا
تاریک بود بعد از دقت کردن متوجه شدم که داخل کامیون چندین پیکر اعدامشده
رویهم افتاده و صدا مربوط به قطرات خون پاک آنها بود که داشت از کامیون
روی زمین میچکید. حدس زدم که برای ایجاد رعب و وحشت و فشار چنین کاری را
میکنند بعد از برگشت به بند همین موضوع را برای یکی از خواهران تعریف کردم
او هم گفت که این شگرد جدیدی از لاجوردی است که روی نفرات دیگری هم پیاده
کرده است.
یکشب موسوی
اردبیلی به حسینیه آمد. او گفت ما متأسفیم که اینهمه جوان پرشور بهجای
اینکه مشغول کار در مملکت شوند در اینجا حبس شدهاید و … خیلی با شور و
فتور میگفت بهزودی و قبل از عید ۶۱ همهتان را آزاد میکنیم، همه
میدانستند حرفهایش بیپایه است اما بلافاصله لاجوردی جلاد آمد و گفت:
«اینجا جای هر کسی نیست که بیاید پرتوپلا بگوید، خواه از مقامات هم باشد،
هر کس که میخواهد باشد اینجا فقط و فقط متعلق به من است، همهتان را
میکشم، امکان ندارد یک نفر از اینجا جان سالم درببرد، حتی اگر دستور از
بالا هم باشد، من نه آزاد خواهم کرد و نه سالم خواهم گذاشت، نسل شما باید
از بین برود!».
اما نهایتا اثبات شد چه کسی میماند و چه کسی بعنوان جلاد تاریخ ثبت میشود.
منیژه حکیم زاده