۱۳۹۴ دی ۱۴, دوشنبه

مصداقی تواب تشنه بخون - ماموريت مصداقي در 19بهمن 1360

مأموريت مصداقي در 19بهمن 1360 همراه با پاسدار شاه محمدي وشخص لاجوردي
نوشته مصطفي نادري
 درکتاب پروژه انهدام یک جنبش
مصداقي طبق نوشته خودش در روز 19بهمن به عنوان يك تواب توسط لاجوردي براي شناسايي پيكرهاي شهدا و بعدهم انتقال خبر شهادتها به زندانيان فراخوانده ميشود و او را از مسيري ويژه به محل اجساد شهدا مي برند. اين مأموريت با بردن مجاهدان و زندانيان سياسي بالاي سر اجساد شهيدان و حماسه هايي كه  در اثر اداي احترام به پيكرهاي شهيدان يا ساير واكنشهاي انقلابي مجاهدين رخ داده است، به كلي متفاوت است. خودش مي نويسد: «دوشنبه ١٩ بهمن ساعت سه بعد از ظهر شاه محمدي، پاسدار بند که ريشي حنا بسته و دندان هاي طلايي داشت، مرا فرا خواند و به سرعت به سمت زير هشت برده شدم..... شاه محمدي همچنان تلاش مي کرد تا با دادن توضيح از طريق آيفون، مسئول انتظامات داخلي ٢٠٩ را قانع کند تا درب را باز کرده و مرا به همراه يک زنداني ديگر به آن جا ببرد، ولي توفيقي نيافت. ما را از محوطه بيرون برد و در کنار يک تريلر که بار اسفناج و سبزي روي آن بود وبراي تحويل به آشپزخانه در آن جا ايستاده بود، متوقف شديم.... پاسداران را کنار زده و مرا به همراه سه نفر ديگر به داخل بردند. .... لاجوردي به پاسداران گفت: من را در اتاق باقي بگذارند و بقيه را به بيرون هدايت کنند....به مسخره گفت: چرا ايستادي؟ برو جلو! ديگر چنين فرصتي گيرت نمي آيد! ...»( صفحه80جلد يك).او را سپس به بند برمي گردانند تا خبر را به زندانيان به شكل مطلوب دژخيمان بدهد:
« ناگهان خود را پشت در سلول يافتم. نمي دانستم فاصله بين ٢٠٩ تا آن جا را چگونه طي کردم. شاه محمدي پيروزمندانه در اتاق را باز کرد و در حالي که لبخند کريهي بر لب داشت، در آستانه در ظاهر شده رو به بچه ها کرد و گفت: براي تان خوش خبري دارد! و از من خواست که آن ها را مخاطب قرار دهم. سکوت کردم و چيزي نگفتم. اگر مي خواستم هم نمي توانستم بگويم. ناگهان خودش به سخن آمد و خبر را بازگو کرد. تمام اتاق خشک شان زده بود. همه مات و مبهوت، من را تماشا مي کردند. انتظار داشتند که شاه محمدي هرچه زودتر برود تا من پوزخندي زده و خبري را که او داده بود، تکذيب کنم و حماقت او و ديگر جلادان را به سخره بگيرم! در ميان جمع هيچ کس نمي توانست آن چه را که شنيده بود، باور کند. همه ي نگاه ها به من دوخته شده بود. وقتي شاه محمدي در را بست و رفت، با اندوهي تمام گفتم: آن چه شنيديد حقيقت دارد و من از آخرين ديدار با آنان مي آيم!»(صفحه 84جلديك)
در همين نوشته ها، هرچند با بازي با كلمات وكتمان واقعيات همراه است، ولي از  نحوه بردن او از مسير خاص و حتي پس زدن پاسدارها براي جلو انداختن تواب خود فروخته و از لحن صحبت لاجوردي با او و اينكه افراد ديگر را بيرون مي كند تا با او بالاي سر شهيدان برود، مي توان ديد كه چه رابطه خاصي با جلاد داشته است. اما مصداقي با برجسته كردن قسمتي از همين مأموريت در پشت جلد يكي ازكتابهايش و با نقل آن در ابتداي لجن نامه اخيرش تلاش كرده است از يك مأموريت خائنانه براي خودش مدال مقاومت و افتخار درست كند. درحاليكه بردن او بالاي سر شهدا مأموريت يك تواب بوده و ربطي به بردن زندانيان مقاوم براي شكستن مقاومت آنها و واكنشهاي انقلابي زندانيان در اداي احترام به سردار شهيد خلق( كه در پايان اين نوشته نمونه هايي را ذكر ميكنم) ندارد.

مسخره اينكه حتي درهمان چيزي كه مصداقي تلاش كرده در پشت جلد كتابش برايش تصوير پردازي عاطفي بكند، حالت بريدگي و تسليم و تن دادن به فرهنگ توهين آميز جلاد موج مي زند و كار به جايي مي رسد كه از لطف و عطوفت لاجوردي نسبت به خودش هم صحبت مي كند و مي نويسد: «پرسيد چطور موسي را نميشناسي گفتم چشمانم نميبيند و بسمت او برگشتم صورتم را ديد كه آغشته بخون بود كه كمي آرام شد و بعد دستور داد زير بغل موسي را گرفته بلند كنند تا من بخوبي وي را تماشا كنم».


حسين توتونچيان، از زندانيان سياسي دهه 60،  دربارة اين نحوه روايت مصداقي نوشته است: «آقاي مصداقي شما هم در مرحله بازجويي همکاري کرده ايد  و هم با ر ها و با ر ها براي شکارمبارزين به بيرون از زندان رفته ايد . بنا به نوشته ي خودتان (هر بار که بيرون مي رفتم من را وسط قرار مي دادند ) شما ٢ سال در بند توابين بوده ايد . شما چندين با ر به مرخصي رفته ايد . شما گزارش هم نوشته ا يد. به اين هم خواهم پرداخت. با اين پرونده اي که خودت به آ ن اعتراف کرده اي ، چگونه خود را زنداني مقاوم مي خوانيد. شما ١٠ سال است که با دروغي حيرت آور خود را در شانه هاي سردار بزرگ موسي خياباني نشانده ايد و از آنجا به مجاهد يني که راه او را ادامه ميدهند شليک مي کنيد. اين شرم آور نيست ؟...شما آقاي مصداقي در نيمه ديماه سال ١٣٦٠ دستگير شده و ١٠ روز به قول خودتان در دادسرا بوديد و بعد به بند مي رويد حدودا ٢٥ روز بعد موسي خياباني شهيد مي شود. شما چه سمتي داشته ايد که لاجوردي هنوز خون موسي خشک نشده ٢ پاسدار به بند مي فرستد و شما را بالاي سر شهدا مي برند؟ آيا زنداني مقاومي بودي که مورد قبول همه بودي؟ آيا رده بالاي تشکيلا تي داشتي ؟ آيا با شهيد موسي خياباني نسبتي داشتي ؟ اصلا لاجوردي از کجا شما را مي شناخت . آوازه قهرما نيت در سر تا سر اوين پيچيده بود؟ و ا قعا چه عا ملي با عث شد که لاجوردي در گرما گرم شهادت بزرگترين دشمنش موسي خياباني يکمرتبه ياد ايرج مصداقي بيافتد؟ آيا آن موقع که اين داستان را مي سا ختي عقلت به اين سوالها رسيده بود؟ منظورت از سا ختن چنين سناريويي را در جلد سوم کتابت بيان کرده اي اما فقط اين دروغ به تنهايي تکرار نشده. دروغ هاي مکمل ديگري نيز گفته اي اما در جلد سوم جمله اي گفته اي که همه اين دروغ ها را تبيين مي کند نوشته ايد ”من آمده ام تا سازمان هايي را که در عرش هستند به فرش بکشا نم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر