ایرج مصداقی تواب دژخیم اوین ، لاجوردی وهم نشین دژخیم ساواک پرویز معتمد - سفسطه وتناقض گوئي ايرج مصداقي تواب تشنه بخون
سفسطه وتناقض گوئي
پروژه انهدام يك جنبش قسمت سيزدهم نوشته مصطفي نادري
البته من فكرمي كنم كه همين تخيلات را هنگام نگارش كتاب ساخته يا به او ديكته كرده اند كه بنويسد. چون در زندان فقط در حفظ جان خودش و خوش رقصي براي رژيم بود تا جان به در ببرد.
در سفسطه هايش براي توجيه توبه وخيانت مي نويسد«با خودم فكر ميكردم كه براي پيشبرد انقلاب و مقاومت تنها صداقت و حل شدگي لازم نيست بلكه در كنار آنها بايد پختگي، تجربه ، صلاحيت ، آگاهي و بينش نيز وجود داشته باشد. احساس ميكردم موقتا از خطر جسته ام. »حال يكي نيست سئوال كند كه اين كلمات چه ربطي به تو دارد؟ آيا پختگي، تجربه ، صلاحيت، آگاهي و بينش لازم است كه فرد انزجار نامه را بنويسد. چه نيازي به اين همه فلسفه بافي داري. در واقع اگر ذره يي از چيزي كه خودش هم ميداند كه ندارد، يعني صداقت مي داشت، بايد مي گفت ميخواستم جان خودم را نجات بدهم و چيزي ديگر برايم مهم نبود ولو اينكه همه چيز و همه كس را قرباني بكنم.در صحنه پردازي ديگري مي گويد:« نيري گفت برو يك متن بنويس كه به درد مصاحبه بخورد. كل توقفم در دادگاه يك دقيقه نشده بود و هنوز پاسخي نداده بودم كه ناصريان سراسيمه و كف بر دهان سر رسيد ترسيدم همه چيز خراب شود و همه ي اذهان متوجه ي او و حضور خشمگينانه اش در دادگاه شد...بي اعتنا به او حضور نابهنگامش را در دادگاه به گونه اي نشان دادم كه ميخواهم لنگم را به چشمم بسته و از دادگاه خارج شوم . ناصريان از آنچه بين ما گذشته بود مطلع نبود و نميتوانست ادعا كند كه چون حضور نداشته پس دادگاه بايد تكرار شود در حاليكه بر شانه و پشتم زد و تقريبا نعره ميكشيد رو به نيري كرد و گفت حاج آقا اين خبيثها پدر من را درآوردند هيچ كدام حاضر به همكاري نشده اند احساس غرور عجيبي به من دست داد حس ميكردم مالك دنيايم و آنها را چون موجودات حقير و پست ميشمردم. عجز و درماندگي او را ميديدم گويي بار دنيا را از روي شانه هايم برداشته اند احساس سبكي عجيبي به من دست داد از اينكه بچه ها آنها را به اين فلاكت دچار كرده بودند بر خود مي باليدم. از اتاق آمدم بيرون و دوباره يك انزجار نامه ديگر نوشتم اينبار با آرامش بيشتر و فشار كمتري به اين كار دست زدم »(صفحه 182 جلد سوم).در اينجا ميخواهم چيزي را كه ايرج مصداقي مدعي آن ميشود، مقداري باز كنم تا خواننده بيشتر آشنا شود. او در كتابش ميگويد بچه ها را دوست دارد و جا به جا آه و ناله براي بچه ها سر ميدهد. حالا بياييم دوست داشتن در فرهنگ او را معني كنيم. او در كتابش سعي ميكند نشان دهد كه رژيم خواهان توبه نفرات نبوده چون مي خواسته توانش در تشخيص نفرات بالاتر باشد تا بتواند بيشتر اعدام كند. پس، طبق منطق خودش، وقتي مي بيند كه بچه ها انزجار نامه ننوشته اند ، قاعدتا خودش بايد از اين مسأله ناراحت شود كه چرا خودشان را دم تيغ داده اند، ولي او احساس خوشحالي دارد و مي گويد« حس ميكردم مالك دنيايم»و اين را با توصيفاتي درمورد تحقير شدن جلادان بيان كند، اما واقعيت خوشحالي او اين است كه از ايستادگي آن قهرمانها و ننوشتن انزجارنامه، نتيجه گرفته كه نرخ انزجارنامه خودش بيشتر شده و احتمال جان بدر بردن بيشتري دارد و بلافاصله اين را برملا مي كند و مي نويسد: « اين بار احساس آرامش بيشتر و فشار كمتري در نوشتن انزجار نامه ميكردم».
نكته ديگري كه تسليم مطلق او را نشان مي دهد اين است كه بعد از اين كه ديد آنها انزجارنامه ننوشته اند، قاعدتا بايد ميگفت من يكبار انزجار نامه نوشتم و حاضر به نوشتن دوباره نميشد، ولي بازهم انزجارنامه ديگري مي نويسد. چون هيچ چيزي غير از جان به در بردن برايش مطرح نيست.توجيه تراشيهاي مصداقي براي استمرار وضعيت تواب بودن و سقوط آزاد خودش در دروه بعد از اعدامها هم بسيار مسخره است. نوشته است:
«در قسمت کش بافي کارگاه مشغول به کار شدم ....من در راهي پاي گذاشته بودم که مجبور بودم آن را تا انتها طي کنم..... تلاشم اين بود که حساسيتي را روي خودم برنيانگيزم تا اگر ناصريان در رابطه با من از مسئولان کارگاه سؤال کرد، با نظر موافق آنان مواجه شوم ولي اين مورد هيچ گاه اتفاق نيفتاد. روزي صد بار به خودم لعنت مي فرستادم. در عين حال، اين را براي خودم آزمايشي تلقي مي کردم. مي دانستم يک سال و اندي بيشتر به اتمام حکمم نمانده است و هيچ ذهنيتي از اين که دوباره قتل عام ها از سرگرفته شود و جانم در خطر افتد نيز نداشتم. چرا که عميقاً اعتقاد داشتم، رژيم نيازي به انجام آن ندارد و سمت و سوي تحولات نيز چنان مسيري را نشان نمي دهد. در ثاني ما ديگر وزنه اي نبوديم و يا نقشي در تحولات آتي نمي توانستيم داشته باشيم که رژيم در صدد پيش گيري بر آمده و قصد حذف مان را داشته باشد» ( كتاب 4 صفحه 118 و 119)
به او مي گويم چرا نمي گويي كه بعد از همه خيانتها و همدستيها هيچ روحي از مبارزه در تو نمانده بود و « هيچ نقشي در تحولات آتي» براي مقاومت و سازمان قائل نبودي و تنها نقش ات حفظ حيات خوار و ننگين خودت بود. او همين حداقل صداقت را در مورد خودش ندارد.
صداي واقعي زندانيان و قتل عام شدگان
نظر من در مورد انزجار نامه يا انزجار نامه هايي كه ايرج مصداقي متنش راهم نمي گويد، اين است كه آنها فقط برگه هاي صوري نبودند كه بخواهد رژيم را گول زده باشد، چرا كه از روي تحليلهاي او از زندان ميشود پي برد كه رژيم در افكار و عقايد هم او را در هم شكسته و تمام شعرها و نظرهايش نسبت به افراد و وضعيت زندان از همين درهم شكستگي ناشي مي شود.
در جلد چهارم كتابش صفحه 3 مي نويسد: «ما پا بر خاکستر آنان مي گذاشتيم. گويي بر اوين خاک مرده پاشيده بودند. صحبت از پژمردن يک برگ نبود، جنگل را بيابان کرده بودند. بندها خالي از زنداني شده بودند. همان ها که حضورشان شادي مي پراکند؛ همان ها که روزي روياروي مرگ، شقاوت اوين را شرمسار استواري خويش کرده بودند، حالا ديگر حتا يک تن بيدار نبود...».اگر من بخواهم واقعيت را بعد از اعدامها بگويم، همان واقعيتي كه مرا و امثال مرا دوباره به سازمان وصل كرد، اينگونه مي گويم:
ما از ميان مقاومت آنان ميگذشتيم گويي در اوين رسم مقاومت جاودانه شده بود صحبت از يك نفر نبود جنگلي از مقاومت بود كه در بيابان نااميدي و يأس پيروز شده بود. ديگر در و ديوار بندها فرياد مقاومت ميزد زميني كه من پا روي آن ميگذاشتم به من ميگفت اين خاك مقدس است، مردان و زناني بر من قدم گذاشتند كه سلاح مرگ را از رژيم گرفتند و هوايي كه تنفس ميكني هواي مقاومت است. حالا ديگر يك تن نبود كه بيدار شده باشد ، بلكه يك نسل ايستاده بودند چگونه ميشود اين همه فرياد را شنيد و پاسخ نداد.و اگر بخواهم شعر او را هم برگردانم، مي گويم
:دره هاي زنبق ها را به شيطان فروخته بودي
ديگر خلق تنها نيست، بلكه نسلي بر دار هستند
تيري هستند بر سينه ي دشمن
ديگر خلق تنها نيست، بلكه نسلي بر دار هستند
تيري هستند بر سينه ي دشمن
اي كاش آنقدر قدرت قلم داشتم كه ميتوانستم احساسم را روي اين كاغذها بياورم. به جاي آن، چند خاطره و گزارش از مقاومت مجاهدين در زندانهاي خميني در برابر وحشيانه ترين شكنجه ها وكشتارها در همان شرايطي كه مصداقي با گروه ضربت دادستاني همكاري ميكرد و به مأموريت دستگيري مجاهدين مي رفت و انزجار نامه امضا مي كرد و به سرادر شهيد خلق اهانت مي كرد، نقل ميكنم:
مقاومت يك خواهر مجاهد
بعد از ظهر بود كه من در شعبه ي بازجويي بودم و قپاني شده و از سقف آويزان بودم. در اتاق بازجويي با لگد با شدت باز شد و چون من بالا بودم از زير چشم بند ديدم كه دو پاسدار زير بغل يك خواهر را گرفته بودند و بعد روي تخت شكنجه از پشت خواباندند طوري كه سرش از جلوي تخت آويزان بود چادر او را گوشه ي اتاق انداختند او يك پيراهن و يك شلوار لي پوشيده بود. دستهاي او را به دو طرف تخت بستند و دو نفر ديگر آمدند داخل و با كابل شروع به زدن كردند اول بدنش را بخاطر ضربات شلاق جمع ميكرد ولي هيچ صدايي از او در نميامد بازجو اسم او را سئوال ميكرد و او هيچ نميگفت از صحبت دو بازجو فهميدم كه او را در درگيري دستگير كرده اند بازجو چند بار با كابل به پاي من زد كه جهت من را عوض كند كه نتوانم اين صحنه ها را ببينم. من بدليل درد زياد كه به كتفهايم ميامد بيهوش ميشدم و دوباره به هوش ميامدم. نميدانم ساعت چند بود ولي فكر كنم نزديك صبح بود كه بخودم تكاني دادم و توانستم دوباره تخت شكنجه را ببينم. هيچ بازجويي در اتاق نبود آنها هر چند وقت يكبار از اتاق بيرون ميرفتند. تمام لباسهاي آن خواهر پاره پاره شده بود و تكه هاي گوشت و پوست او كنده شده و در اطراف پراكنده بود و تمام بدن او خونين بود از گردن تا مچ پا. ديدم در باز شد و دو پاسدار آمدند داخل. پشت سر آنها يك نفر آمد كه نشان ميداد سربازجو است. آمد داخل سئوال كرد آيا از او چيزي درآمد نفر ديگر گفت هيچ حرفي نزده حتي اسم خود را به ما نميگويد. و بعد گفت احمقها چرا اينجوري كرديد مرده او كه به درد ما نميخورد بعد رفت بيرون و چند دقيقه ي ديگر با يك نفر ديگر وارد شد و به او گفت چك كن ببين وضعيت او چطور است. او بالاي تخت آمد و موهاي آن خواهر را گرفت و دست گذاشت روي گردن او و گفت تمام كرده.
دو شهادت ديگر در زير شكنجه
در زمستان سال 1360 يك ماهي كه در راهروهاي بازجويي بودم تقريبا هر روز چند نفر را از اتاقهاي بازجويي به دليل شكنجه هاي زيادي با برانكارد بيرون مياوردند و مرتب صداي كابل و فرياد ميامد، آنهايي كه با برانكارد ميامدند ياتمام كرده بودند يا وضعيت آنها آنقدر خراب بود كه به بهداري ميبردند و همه آنها بيهوش بودند. يك روز در راهرو دو نفر را ديدم كه كشان كشان به اتاق بازجويي بردند و زحمي بودند، داخل اتاق بردند و از راهرو كه ردميشدند خونريزي داشتند، كه كف راهرو خون ميريخت، پاسداري كه مسئول نفرات راهرو بود، به پاسدار ديگري كه از اتاق بازجويي بيرون ميامد گفت زخم اينها را خوب نبستي كه خون ميريزد، ديگري گفت كه آنها را در درگيري گرفتيم و بايد سريع به بازجويي ميبرديم و به همين خاطر زخم آنها را فقط با پارچه بستيم. غروب آن روز هر دو نفر را با برانكارد از اتاق بازجويي بيرون آوردند، من خودم به دليل كابلهايي كه به پاهايم خورده بود، و و به دليل تركيدن خونمردگيها و تركيدن تاولهاي بزرگ كه خون چرك جاري شده بود. نميتوانستم راه بروم، كشان كشان خودم را روي زمين ميكشيدم، كتفهايم هم به دليل قپاني كه شده بودم، درد شديد داشت و نميتوانستم دستهايم را تكان بدهم. هر شب ما را به اتاقي كه ته راهرو بود ميبردند، ما چشم بسته داخل اتاق بوديم و يك پاسدار دم در روي صندلي مي نشست مواظب بود ما با هم حرف نزنيم ،آن شب بخاطر درد شديد من نتوانستم استراحت كنم، و بيدار بودم، پاسدار ديگري آمد و به پاسدار نگهبان ما گفت كمي راجع به جنگ با من صحبت كن، كه جنگ به كجا كشيد، بعد سؤال كرد كه آن دو نفري كه در درگيري دستگير شده بودند چي شدند؟ گفت به دليل خونريزي زير بازجويي تمام كردند و هيچي از آنها در نيامد و در ادامه گفت نگران نباش كه جبهه نرفتي اينجا هم جبهه جنگ است.
زندگيِ بعد از« اعدام»
در سال 60 در زمستان در سالن دادستاني اوين بودم تقريبا يك ماه بود كه چشم بسته در آن سالن بهسر ميبردم كه گاهي وقتها به بازجويي ميبردند. روزي بازجو كاغذي داد و گفت اطلاعات خود را با ذكر نفر و محل در اين كاغذ بنويس تو حوصله مرا سر بردي، روي كاغذ همان را نوشتم كه قبلا نوشته بودم. او كاغذ را پاره كرد و گفت ديگر ما با تو حرفي نداريم منافق، ما همه چيز را مي دانيم ميخواهيم خودت بگويي و بعد با كابل به سر و بدنم زد و از اطاق بيرون انداخت و گفت نوبت تو مي رسد خودت خواستي بعد از ظهر بود ساعت 5 يا 6 كه اسم مرا خواندند و من دستم را بالا بردم من و چهار نفر ديگر را به اطاق كوچكي در محل ديگري بردند و گفتند شما مفسد في الارض هستيد و دادگاه حكم اعدام شما را صادر كرده و ساعت 2 نيمه شب شما را اعدام مي كنيم و به هر نفريك كاغذ و خودكار داد و گفت وصيت نامه خودتان را بنويسيد من كاغذ را سفيد به او دادم و گفتم من چيزي ندارم كه به كسي بدهم و بعد او گفت منافق مگر تو مسلمان نيستي اگر كسي را تو اذيت كردي يا از پدر و مادرت آمرزش بخواه ، گفتم من كسي را اذيت نكردم و پدر و مادرم هم مرا مي شناسند و بعد يك لگد به پهلوي من زد و گفت منافق. حدود ساعت 1 يا 2 شب بود كه ما را صدا كردند و به حياط بردند. ماشيني آمد و ما 5 نفر را سوار كردند بعد از مدتي متوقف شد و ما را خارج كردند. درتاريكي پاسدار گفت دست روي شانه نفر جلويي بگذاريد. بعد دو تا از بچه ها شروع به خواندن سرود شهادت كردند: دراين صبح خونين ...پذيراشو از من سلامم شهادت... بقيه و من هم همراهي ميكرديم. پاسداري با كابل به ما ميزد و مي گفت خفه شويد. ما را بردند با چشمهاي بسته و دستهايمان هم از پشت بسته بود. جلو ديواري ايستاده بودم و مرتب صداي گلنگدن كشيدن مي آمد بعد صداي يك نفر كه بالحن آخوندي حرف ميزد آمد و گفت به حكم دادگاه انقلاب اسلامي شما مفسد في الارض و محارب هستيد و حكم شما اعدام است و الان اجرا مي شود و يكي از پاسداران فرمان آتش داد. ما چشم بند به چشم داشتيم و تاريك بود. صداي يك رگبار شليك را شنيدم و بعد به زمين افتادم چون هيچ كنترلي روي بدنم نداشتم چند لحظه سكوتي حكمفرما شد. احساس كردم كه خون از بدنم جاري شده و منتظر بودم كه بميرم كه پاسدارها همه زدند زير خنده و گفتند با همين دل و جگر ميخواهيد با اسلام بجنگيد و با كتك ما را با همان ماشين از آن جا بردند به يك اطاق . من چشم بند را باز كردم . پنج نفر بوديم. من نگاه به دستهايم كردم همه تاول زده بود . تمام بدنم تاول زده بود. تاولهاي آب دار. يكي ديگر از بچه ها هر نيم ساعت غش مي كرد و دچار حمله صرع شده بود. يكي ديگر وقتي كه چشم بند را باز كرد و عينك خود را زد گفت نمي بينم چه بر سر چشمهايم آمده ؟ نمره چشم او در عرض دو ساعت بالا رفته بود. ديگري قفسه سينه اش درد شديد گرفته بود و سكته ناقص كرده بود و ديگري سر دردهاي شديد مي گرفت...صبح مرا صدا كردند براي بازجويي، اما ديگر نمي ترسيدم و هيچ دلهره يي نداشتم. چيزي در من عوض شده بود. بعدها همه در زندان به من ميگفتند چقدر خونسرد هستي هيچ چيز كنترل تو را به هم نمي زند.
سالها بعد در واكنشم نسبت به مسائل فهميدم كه آن شب، آن زندگي كه قبلا مي شناختم با همه جاذبه هايش برايم تمام شده و هيچ احساسي نسبت به آنها ندارم . تنها چيزي كه ذهنم نسبت به آن واكنش داشت بچه هاي زندان بود و مقاومتي كه ميكردند و خودم را جزء آنها مي ديدم. ده درصد خودم بود و 90 درصد عشق به مقاومت و بچه ها بود. تا روزي كه مرا براي آزادي از زندان صدا نكرده بودند، هرگز فكر آزادي نبودم و هيچ فرقي نميكرد كه در كجاي زندان باشم در گاوداني حاج داوود يا در انفرادي زير شكنجه و بازجويي يا در بند. سعي ميكردم آن 90 درصد خود را در بچه ها پيدا كنم به خاطر همين هميشه نسبت به هر زنداني مقاومي و هر كس غير از توابين و رژيمي ها احساس بدهكاري داشتم .فكر ميكنم بزرگترين اشتباه رژيم در ارتباط با من همان اعدام مصنوعي بود بعد از آن هرگز خودم را از سازمان جدا نديدم. حتي زمانيكه قطع بودم و هيچ ارتباطي نداشتم. تاثير آن روي رابطه هاي من با افرادي كه تا حالا با آنها تماس داشتم اين بود كه هيچ كينه و ناراحتي از كسي در من بوجود نمي آيد و اين از احساس بدهكاري است كه نسبت به خلقم و سازمانم دارم و اين احساس بدهكاري نسبت به مردم كه، رابطه من را تنظيم ميكند از ايمان به اصيلترين انقلاب رهايي بخش سرچشمه ميگيرد كه راهنما ، الهامبخش و موتور محرك آن ايدئولوژي عميقا ضداستثماري و رهبري پاكبازمان است، به خاطر همين است كه كسي تابحال نديده كه من در رابطه با همرزمان و هركسي كه با رژيم آخوندها مرزدارد، داد بزنم و حتي بلند صحبت بكنم و بعد كه به سازمان دوباره وصل شدم همين احساس را داشتم چرا كه 90 درصد خودم را در آنجا پيدا كردم من از روي خودم با اين دستگاه تماميت مصداقي را ميتوانم ببينم و به او مي گويم تو هرگز بچه هاي زندان را دوست نداشتي تو هميشه از آنها طلبكار بودي ، در واقع طلبكار از سازمان . با همان خط زردي كه در زندان براي توجيه بريدگي ات داشتي، ميخواهي بريدگي افرادي را كه از اشرف و مقاومت بريده اند، توجيه كني.
اين عقده به جايي مي رسد كه نامه به مسعود مي نويسي تا بلكه با درافتادن با بالاترين ارزش مقاومت هويتي براي خودت پيدا كني، هر چند كه از اين نامه بوي تعفن وزارت اطلاعات بيرون ميزند، در آنجا كه ميگويي اگر بچه هاي ليبرتي و اشرف از اين نامه مطلع شوند چه فكر ميكنند. آري من و همه بچه هاي زنداني كه در ليبرتي هستند هويت خودمان را در محو شدن در جمعي كه مي جنگد و مقاومت مي كند پيدا كرديم و آن يك كلمه بيشتر نيست: مجاهد خلق. كلمه يي كه هزار هزار به خاطر آن بالاي دار رفتند، ولي تو با شاخص شدن در دستگاه ارتجاع و رژيم ميخواهي هويتي را به دست آوري و اين پايان دو ديدگاه نسبت به زندان خميني است. يكي با همان منطق حنيف نژاد كه گفت براي اينكه مقاومت و مبارزه بماند، ما بايد برويم و يكي مثل تو آنقدر در منجلاب غرق ميشود كه مي شود صداي بريده مزدور تواب...هر چند تو اين چيزها را نمي فهمي ولي لازم ديدم اينها را براي هموطنانمان بنويسم تا بعنوان نمونه و مثال، تفاوت بين دو زنداني كه هر دو زنده ماندند و از زندان خميني بيرون آمدند، روشن شود. تفاوت بين يك تواب خيانت پيشه كه ميخواهد تيشه به ريشه مجاهدين بزند با يك زنداني سياسي كه به حداقل وظايف خود قيام كرده است. در همين تفاوت ميتوان فاصله ي بين اسلام مجاهدين و اسلام خميني، و فاصله بين رهروان و حاميان فداكار اصليترين مقاومت عليه مهيب ترين نيروي ارتجاعي تاريخ ايران با پادوها و عروسكهاي كوكي آن در ديار فرنگ دريافت. همان تفاوتي كه جمعي از زندانيان سياسي از بند رسته به گواهي دادن در بارة آن برخاستند.
گاو داني حاج داوود در زندان قزل حصار
در سال 61 در زندان قزل حصار در بند سوم در واحد اول بودم. من و 8 نفر ديگر در مراسم رژيم شركت نميكرديم، و توابها را دست مي انداختيم و يك بارهم در موقع سينه زني شب عاشورا كه چراغهاي بند را خاموش كرده بودند، ازفرصت استفاده كرده و توابهاي بند را كتك زده بوديم. توابها هم گزارشي از ما داده بودند و يك روز حاج داودد رحماني رئيس زندان گوهردشت آمد و در حاليكه دم در بند ايستاده بود، پاسداران اسم ما 8 نفر را خواندند و بعد ما را به زيرهشت واحد يك بردند. در آنجا پاسدار مربوطه اسم مرا صدا زد، جلو ميزي رفتم كه حاج داوود پشت آن نشسته بود، او سؤال كرد حاضري توبه كني و در بند مصاحبه كني تا تورا دوباره به بند ببرم، گفتم نه چرا اين كار را بكنم؟ گفت منافق جرم تو اين است كه تواب ها را مسخره ميكني و شب عاشورا آنها را زدي . من جواب دادم كه آنها خودشان داشتند سينه زني ميكردند و خودشان خودشان را ميزدند و من هم به كمكشان رفتم كه در اين لحظه پاسدارها شروع به زدن من با لگد و مشت كردند و گفتند كه منافق مسخره بازي درمياوري؟
بعد حاج داوود گفت كه اينجا هم منافق بازي ميكني و درست جواب نميدهي و مسخره بازي ميكني. حاج داوود در ادامه گفت رئيس اينها تو هستي؟ گفتم كه رئيس چي هست؟ گفت چرا به تو ميگويند رئيس؟ گفتم بچه ها فيلمي ديدند و ميگويند تو شبيه رئيس در آن فيلم هستي. بعد شروع كردند به كتك زدن من و مرا به گاوداني واحد يك انداختند. گاوداني محلي زيرهشت واحد يك، كه بعد از اينكه درب را باز ميكردي 6 پله پايين ميرفت و مساحت آن تقريبا دونيم در شش متر بود و ته اتاق دو نصفه ديوار كشيده بودند، يكطرف آن توالت و يك سوراخ وسط آن كرده بودند و يك شير آب هم داشت. در آنجا 65 نفر بوديم و دو ماه ونيم ما در آنجا مانديم و روزي يك تكه نان و تقريبا يك قاشق برنج به هر نفر ميدادند، چون زيرزمين بود نم خيلي زيادي داشت، ديوارهاي آن تقريبا خيس بود، بچه ها در آنجا به دليل گرسنگي همه در مورد غذا صحبت ميكردند، و باعث شده بود كه همه معده درد بگيرند، با هم صحبت كرديم و قرار گذاشتيم كه كسي راجع به غذا صحبت نكند. چند بار بعضي از بچه ها به دليل ضعف جسمي حالشان بد ميشد، ما در ميزديم كه به بهداري ببرند، وقتي كه در زديم و گفتيم يكي حالش بد است و بايد به بهداري برود، پاسدار ميگفت بيرون بيايد، وقتي كه بيرون ميرفت، پاسدار در را مي بست، پاسداران او را كتك ميزدند و دوباره در را باز ميكردند و ميگفتند كه به بهداري برديم و ميخنديدند. چند بار در اين مدت دوماه ونيم ، پاسداران در را ميزدند و گفتند كه هركس كه آدم شده و حاضر به مصاحبه است ، ميتواند به بند بازگردد ولي كسي حاضر به مصاحبه نشد، به دليل سرما شير آبي كه آنجا بود يخ زده بود، يك قابلمه كوچك براي گرفتن غذا داشتيم وگفتيم كه شير آب يخ زده و آب نداريم. او گفت كه هركسي كه آب ميخواهد مصاحبه كند و به بند برود. يكي از بچه ها گفت كه اينجا مگر صحراي كربلا است كه آب نميدهيد و او قابلمه را گرفت كه آب بياورد. چند لحظه بعد آمد و قابلمه را به ما داد كه در قابلمه برف و يخ بود. و گفت بگيريد و در را بست و ما براي آب كردن آن پتو دورش پيچيديم وقتي كه آب شد، داخل آن پر از خاك و خاشاك بود. اين شرايط دوماه ونيم طول كشيد و همه از گرسنگي كلي وزن كم كرده بودند، در طول روز نفرات به خاطر گرسنگي و رطوبت شديد ازحال مي رفتند، خلاصه بعد از دو ماه و نيم ما ر ا صدا كردند و 65 نفرمان را داخل ماشين حمل گوشت به زندان گوهردشت به سلولهاي انفرادي منتقل كردند.
انفرادي زندان گوهردشت
در زندان گوهردشت در اوايل كه وارد شديم(اواخرسال 61)، مدتي دو نفره در يك سلول بوديم، در سلول يك روشويي و يك توالت فلزي بود هر بار براي استفاده از توالت نفر بايد رو به ديوار ميشد، همينكه در يك سلول انفرادي دو نفر انداخته بودند هدفي جز شكستن نفرات نداشتند. بعد از مدتي نفر هم سلولي من كه از زندان گرگان منتقل شده بود ،دوباره به گرگان برگرداندند. و من تنها در سلول ماندم. براي اينكه تنوع در سلول انفرادي ايجاد كنم، هرچند وقت يكبار كاري ميكردم كه نگهبانان مرا به بيرون بيرند و كتك بزنند و خود درد و كتك براي من تنوع بود. دو سه بار مرا به تاريكخانه بردند كه تاريكخانه محلي بود كه مثل يك كمد، وقتي درب آن بسته ميشد، درب به صورت من ميچسپيد كه هيچ جايي براي تكان خوردن نداشت، و هر بار 24 ساعت آنجا سرپا بودم، و تاريكي مطلق بود. بعد از 24 ساعت وقتي كه پاسدار درب را باز ميكرد، من از خستگي به زمين مي افتادم، وقتي به سلول برميگرداندند و چشم بندم را برميداشتند، تا چند دقيقه نميتوانستم چشمم را باز كنم چون نور به چشمم فشار مياورد و مجبور بودم كه كم كم چشمم را باز كنم، حتي نوري كه از پشت پلكهايم حس ميكردم، آبريزش شديد در چشمم ايجاد ميشد. به مدت سه سال من در انفرادي گوهردشت ماندم و بعد(درسال 64) به سالنهاي فرعي گوهردشت رفتم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر