حشراتالارض و وزوزهای نفرت - سوتهدلان نوع یغمایی و مصداقی و روحانی ، فراشباشی وزارت بدنام اطلاعات ملاهای خونریز
بخشی از نوشته حمید اسدیان
در این معرکه عدهیی هم به توصیه عبید زاکانی در رساله صد پند عمل میکنند که به طعنه و طنز سفارش کرده است: «:مسخرگی و قوادی و دفزنی و عماری و گواهی به دروغ دادن و دین به دنیا فروختن و کفران نعمت پیشه سازید تا پیش بزرگان عزیز باشید و از عمر برخوردار گردید». این سیر انحطاطی و فساد از بهانهجوییهایبیپایه و اساس شروع میشود و در ادامه خود به تیزکردن تیغ جلاد، و حتی خود تیغ بهدست گرفتن، و مبازران و مجاهدان را تکه پاره کردن منتهی میشود. شادروان دکتر ساعدی نمایشنامهیی دارد به نام «ننه انسی» که حوادث مربوط به وقایع انقلاب مشروطه را بازسازی کرده است. در طی حوادثی پسر ننه انسی به مقامفراشباشی صمدخان دشمن مشروطه میرسد و ننه انسی به او میگوید: «هرجلادی اول با وردستی شروع میکنه، وقتی آموخته شد و خوب وردستی کرد اونوقت خودش صاحب سفره و ساطور میشه».
سوتهدلان نوع یغمایی و مصداقی و روحانی که حداقل به مقام فراشباشی صمدخان زمانه خود رسیدهاند در چندقدمی صاحب سفره و ساطور شدن قرار دارند؟ به تکتک حرفها و ادعاهایشان نگاه کنید و فوران جنون گاوی یک حیوان وحشی کینهجوی عنان از دست داده را نگاه کنید. من بارها و بارها به این فکر کردهام که به راستی کسی مثل مصداقی که در علن و در خارج کشور اینگونه پرغیظ و کینهجو نسبت به مجاهدین و رهبری آنها است، اگر در زندان اوین و در سلولهای انفرادی آنها را در اسارت داشت چه میکرد؟ و هرگز تردید نکردهام که بسا و بسا بیشتر از بازجویان سفاک و خونریز، آنها را شکنجه میکرد و عذاب میداد. برای من مصداقی، مصداق کامل و تجسم عینی «بهزاد نظامی» است که در خارج کشور به جان مجاهدین افتاده است. حتماً میپرسید بهزاد نظامی کیست؟ از زندانیان دهه ۶۰ رژیم بپرسید برای شما خواهند گفت که بهزاد نظامی یک «کاپو» بود. خائنی سفاک که برای خودش در قزلحصار باندی داشت. او معتقد بود که مجاهدین از زیر بازجویی شکنجهگران آمده تمام حرفهای خود را نزدهاند و باید در طول زندان بیایند و تخلیه اطلاعاتی شوند. به همین دلیل او بساط شکنجهگری بسا قساوتآمیزتری را در قزلحصار راه انداخته بود. زندانیانی که در آن سالها زندان بودهاند داستانهای عجیب و غریبی از جنون سادیستی این گراز وحشی نقل میکنند.
در کتاب قهرمانان در زنجیر(صفحه۴۰) از قول یک زندانی آمده است بهزاد نظامی را دیده است که با یک دستبند بازی میکرد. در حالی که دستها و صورتش خونآلود بود. زندانی دیگر گزارش داده که بهزاد نظامی در زمستان زندانیان را میبرد و ابتدا چند سطل آب یخ رویشان میریخت و بعد با کابل به جانشان میافتاد. زندانی دیگر میگفت ما همیشه سعی میکردیم بهزاد نظامی را نبینیم چون او بیشتر از بازجویان شکنجهمان میداد. و بسیاری دیگر از شکنجههایی که او بر مجاهدین اسیر از زیر بازجویی در آمده روا داشت. اما من هرگاه که به صحبتهای مصداقی گوش میکنم خاطره یک زندانی را به یاد میآورم که برایم تعریف کرد. او گفت یک بار بهزادنظامی را دیده است که بعد از شکنجه مجاهدی غرقه خون، در اتاقش به تنهایی نشسته، دستهای خونینش را روبهروی خودش گذاشته و با لذت مشغول حرف زدن با آنها است. مطمئن هستم که مصداقی هم بعد از هر مصاحبهاش مینشیند و به دستهای خونیناش با لذت خیره میشود و به خود احسن میگوید. تردید ندارم که مصداقی هم اگر امکانی میداشت بالای دست بهزاد نظامی قرار میگرفت. وقتی بعد از این همه سال یک درنده پیدا شود و به مثلاً کارچرخان لات میهن تی.وی بگوید: «رابطه من را با فرقه رجوی میدانید، میزان نفرت من از این فرقه را هم میدانید» راستی یاد نفرت لاجوردیها و بهزاد نظامیها از مجاهدین نمیافتید؟ در گذشته بسیاری کسان که ربطی هم به مجاهدین نداشتند این کاپوی سیاسی خارج کشوری وزارت اطلاعات را تحلیل روانی میکردند و از او بهعنوان یک مالیخولیایی تشنه نام و قدرت نام میبردند. من بر این باور بودم که او هر آنچه بیماری روانی، از همین دست، داشته باشد اما قبل از هر چیز یک کاپو و یک مأمور است و هر چه میکند در راستای وظیفه محوله است. به همین خاطر بود که در مقاله قبلی او را نفوذی سوخته و بدنام خواندم و البته بعد از آن میشود روی جنونهای رنگارنگ او از جمله جنون حیرتانگیز توهم و درعینحال مضحکش صحبت کرد. مصداقی چندین بار و از جمله همین اواخر ادعای عجیب و غریبی کرد که همه دوستان و دشمنانش را انگشت به دهان کرد. او مدعی شد مجاهدین صبحها که بلند میشوند نوشتهها و سایت او را چک میکنند و بر اساسموضعگیری سیاسی او خودشان موضعگیری میکنند! و اینجا است که زبان آدمی از این همه بلاهت و وقاحت و توهم بند میآید! در آخرین سفری که به آلبانی داشتم با تعدادی از زندانیان سابق که با او همبند بودند صحبت کردم و باورم نمیشد که همهشان با ذکر نمونههای متعددی از این دست چه شناخت عمیقی از او داشتهاند. یکی از آنها گفت شادروان شاملو گفته است: «ای یاوه، یاوه، یاوه خلایق» اما اگر مصداقی را میدید نه ۳بار که ۳۰۰بار میسرود: «ای یابو، یابو، یابو جماعت»؟ من بهخوبی میدانم که او حتی قبل از مأمور شدنش هم بریدهیی بسیار ترسو و زبون بوده است. یاد کتاب «در شکم هیولا» میافتم. نویسنده این کتاب یک آمریکایی به نام «جک ابت» است که ۲۴سال در زندان بوده. او ابتدا بهخاطر جرايم اجتماعی دستگیر میشود و در زندان متحول شده و به یک انقلابی سرسخت تبدیل میگردد. ابت تجربیات بسیار ارزشمندی از مقاومت و بریدگی در زندان دارد. او از جمله در فصل «همبندان» کتابش نوشته است: «در زندان افراد بریده زیادند. دیدهام وقتی نگهبان خوکی از کنار آنها میگذرد، یکه میخورند آنها را دیدهام که چنان به تتهپته میافتند که نمیتوانند حرف بزنند. آنها را دیدهام که فقط با نیاز به همخوابگی شفاهی از امروز تا فردا زیستهاند». مصداقی از اینگونه زندانیان بوده است. همیشه وقتی دست به تهاجم میزند که یا مأموریت جدید به او ابلاغ شده و یا برای پوشاندن ذلتها و زلتهایش چماقکشی میکند. این زبونیها وقتی با شکست در یک مأموریت اطلاعاتی نفوذ آمیخته میشود افسار پاره میکند و بهصورت چاقوکشی و لاتبازی اینترنتی خودش را نشان میدهد. اما، بیش از «تلواسه»هایش باید روی مأموریت او فکر کرد. توجه داشته باشیم بعد از قیام دیماه گذشته لازم است که تمام مأموران اطلاعاتی رژیم «بریف» سیاسی و اجرایی شوند و بر اساس آن عمل کنند. امثال مصداقی هم باید خط و خطوط متناسب با مرحله را برای جناح مشخصی از وزارت اطلاعات پیش ببرند. این است که در آخرینچماقکشیاش بدون هیچ مناسبتی مدعی میشود که مجاهدین با شیرین عبادی و نرگس محمدی و نسرین ستوده و پرویز صیاد و حتی زنان کوبانی دشمنی دارند! از دشمنی مریم رجوی با زندانیان مقاوم میگوید! از بیریشه بودن مجاهدین در ایران میگوید و در یک کارخانه جعل خبر دست به تولید انبوه میزند.
ذکر یک نمونه از گذشته
بد نیست که به یک نمونه از این جعلیات مصداقی در گذشته هم اشاره کنم. در ۲۱تیرماه ۱۳۸۴ یک تظاهرات دانشجویی در دانشگاه تهران صورت گرفت. در آن تظاهرات یک هوادار مجاهدین پلاکادری از خواهر مریم را بر سر دست بلند کرد. مصداقی در تحلیل این خبر مدعی شد که مجاهدین «به یک کارگر بیخبر از همه جای درمانده، پول هنگفتی» دادهاند تا این کار را انجام دهد. و حسبالمعمول چه نسبتها به مجاهدین نداد که بماند. چندی بعد برادر مجاهدم امیر پرویزی در نوشتهیی در این باره نوشت: «این جانب (نویسنده این سطور ـ امیر پرویزی) هستم که در جریان تظاهراتی در تاریخ ۲۱تیرماه سال۱۳۸۴ در مقابل دانشگاه تهران، عکسهای رهبری مقاومت را بالای سرم بردم. به همین نام و به همین جرم محاکمه و زندانی شدم و پروندهام در زندان و قضاییه و اطلاعات رژیم آخوندها بر سر این «محاربه» با رژیم به نام خودم ـ امیر پرویزی ـ ثبت شده است». او در ادامه مطلب خود نوشته است: «اگر بهفرض و طبق خواسته و آرزوی آخوندها و خیانتکارانی مثل مصداقی نمونههایی مثل من، که در اشرف و لیبرتی زیادند، در حمله موشکی ۲۱بهمن ۹۱ یا ۲۵خرداد ۹۲ یا در ۶ و۷مرداد ۸۸ یا در ۱۹فروردین ۹۰ بهدست عوامل نیروی تروریستی قدس و ایادی رژیم بهشهادت میرسیدم، چه داستانسراییها کهعلیه این مقاومت و رهبری آن تحت عنوان جوانان «ناآگاه» و «فریبخورده»، «کارگر بیچاره»، «بیسواد»، «سربهنیست شده» و بهعنوان «مرگهای مشکوک» از کتابها و سایتهای زنجیرهیی و مزدوران وزارت اطلاعات از قماش خودش سر در میآوردم!»
اما مصداقی فقط بهخاطر مأموریتهایی که دارد اینگونه افسار پاره نکرده است. دلیل دیگری هم هست که باید به آن توجه کرد. واقعیت این است که تکتک نفرات باند فاسد مصداقی، یغمایی، روحانی(و اخیراً سیامک نادری) را باید با خاکانداز جمع کنند. از اسماعیل یغمایی تا محمدرضا روحانی همه بریده در بریده هستند. و مصداقی بهعنوان «گنده لات» این باند فاشیستی وظیفه دارد برای حفظ «نوچههای وامانده» عربدهکشی و چاقوکشی کند. به جوابهای یغمایی به کتاب «سمفونی مقاومت» نوشته برادر بزرگوارم سیدی کاشانی توجه کنید! بریدگی و استیصال از تک به تک واژههای آن فوران میکند. دستخط امضا شده خودش را منکر میشود و میگوید جعلی است! در حالی آیا آبرومندانهتر نبود اگر میگفت بله من این نامهها را نوشتهام، ولی مثل شعرها و سرودهایی که برایتان گفتهام، الآن به آنها معتقد نیستم؟ و عجبا از این همه ازهمگسستگی و دستپاچگی روحی و روانی. اما او با وقاحتی آموخته از بهزاد مصداقی(یا ایرج نظامی، یا ایرج مصداقی فرقی نمیکند) که در جریان رسوایی «رها و فراز» (مثلاً هوادارانش در ایران!) ادمین این و آن را جعل کرد و بعد تازه مدعی جعل سند توسط مجاهدین هم شد، چیزی را انکار میکند که به راستی بر رسوایی بیشتر میافزاید.
و حالا یک سوال: آیا بهراستی جای شگفتی دارد که چنین جانور و جانورانی از مجاهدین «تنفر» نداشته باشند؟
انتقام جلادان تنها شلاق زدن نیست.
من، که «شاعری بیمقدار»م میدانم
هستند «آدمفروشان با مقدار»ی
که فرود میآورند
شلاق کلمات خود را
بیرحمانهتر از بیرحمترین بادهای وبایی.
و بهتر میدانم
در اصطبلهای یاوه
از جفتگیری یابوهای بدبوی خوشلگام!
و جلادان و خائنان
هیچ اسب کهری زاده نخواهد شد!
که راهی به صبح برد.
آناتومی رقتانگیز مردی که برای حرفهای مفت بسیارش مفت حرف نمیزند
یک بار شادروان عماد رام در نشست شورا گفت کسانی هستند که حرف مفت زیاد میزنند ولی هیچ وقت مفت حرف نمیزنند. این طنز شیرین در سالهای بعد مصداقی پیدا کرد که من تا همین اواخر باورش نداشتم. محمدرضا روحانی از زمره آنان است. علت یقین کنونیام را خواهم نوشت.
او بعد از خودفروشی سیاسیاش به وزارت اطلاعات تنها کارش شده یاوهسرایی علیه مسعود رجوی، از طریق نفی هویت سیاسی و ایدئولوژیک و انتخاب آزادانه و آگاهانه تک به تک مجاهدین دیگر.
به بخشی از دروغها و فحاشیهای او، که نمونه کاملالعیار یک انحطاط سیاسی و حتی اخلاقی است، بپردازیم.
او مدتی عضو شورا بود و احترامش برای همه مجاهدین واجب. زمانی که من در دبیرخانه شورا کار میکردم به اقتضای کارم با او هم مراودات مختصری داشتم. از صمیم قلب احترامش را رعایت میکردم و الآن هم از این بابت پشیمان نیستم. فکر میکنم به وظیفه اخلاقی و مجاهدی خودم عمل کردهام. همان زمان در مورد او از این و آن(غیر مجاهدین) حرفهایی میشنیدم. درعینحال که میدانستم اغلبشان درست است اما کوشش میکردم روی روابطم با او تأثیری نگذارد. سعی داشتم پرگوییها و بیراهه بودن حرفهایش را تحمل کنم و اگر هم نکته آموزشی یا تاریخی در آنها یافتم بیاندوزم. این اواخر، گاهی او با گله و شکایت به من از سن و سال بالای خود و فرارسیدن موسم بازنشستگیاش میگفت. من در ابتدا آن را جدی نگرفتم و مربوط به بیماریاش میدانستم. اما جلوتر که رفتیم، و «غر» بازنشستگی نه یک بار که چندین بار تکرار شد، بوی خوبی از آنها استشمام نکردم. تا اینکه او بهصورتی بسیار زشت و ناجوانمردانه عهد شکست و خیانت و خودفروشی کرد. من البته اصلاً خوشحال نشدم. با طنز تلخی گفتم: «حسن اونا رضای ما را برد» منظورم حسن روحانی رئیسجمهور رژیم بود و رضا روحانی عضو شورا. یادم آمد که مدتها قبل از رفع زحمت از شورا در یک صحبت خصوصی به خود او درباره رابطهاش با مصداقی و نقش تفرقهافکنانه و مأموریت او برای وزارت اطلاعات گفته بودم. زیرا میدانستم کسی که با فرومایه روزگار میبرد مثل این است بخواهد: «کز نی بوریا شکر» بخورد. یادم میآید صراحتاً به او گفتم مصداقی برای انجام یک مأموریت آمده است و او با تمسخر به شانهام زد و گفت: «صد تا مثل مصداقی شاگرد من هستند حالا من گول او را بخورم؟». و دریغ که چندی نگذشت و دیدیم همنفس کفچهماری مثل مصداقی شد. و تازه در آن اوایل طلبکار هم بود که اختلافات بین مجاهدین(منظور بین مجاهدین و مصداقی است!) به ما چه مربوط است! مجاهدین میخواستند ما(یعنی غيرمجاهدین) به نفع آنها موضع بگیریم! و حالا در اثرهمنشینی با همان «شاگرد صدماش» وقتی چاک دهانش را که باز میکند جز عفونت و چرک و ریم چیزی فوران نمیکند.
به حرفهای بیسر و تهش در میهن تی.وی نگاه کنید. یک بار نوشتم که من واقعاً برای اینکه بفهمم چه میگوید، جدای از درستی و غلط بودن آنها، دقت کردهام و متأسفانه ناامید شدهام و هربار به نتیجه رسیدهام که پرت وپلاهایش فقط برای خالی نبودن عریضه و اجرای مأموریت و دریافت وجوه شرعی مربوطه است و بس! برای اینکه فقط ادعا نکرده باشم یک نمونه را مثال میآورم.
در یکی از گفتگوهایش با مردک وزارتی ـ فراماسونر کارچرخان میهن تی.وی درباره قیام اخیر دیماه و آلترناتیوها و افراد مطرح در آینده سیاسی ایران حرف میزد. اول از همه و بهعنوان پیشدرآمد، با خبری دروغ از یک ساواکی، که حالا خود را کارشناس معرفی میکند و معلوم نیست سرش به چند سرویس اطلاعاتی وصل است، درباره جاسوسی مجاهدین در دم و دستگاه رضا پهلوی شروع کرد. و نظر بسیار خردمندانهیی داد که: «عملی که اینها(یعنی مجاهدین) در خانه رضا پهلوی میکنند بهخاطر این نیست که اینها را به قدرت نزدیک بکند بهخاطر این است که رضا پهلوی را از قدرت دور کند!». بعد با تملقی مشمئزکننده یادش آمد که: «رضا پهلوی درس خوانده است. رفته است سیاست خوانده است. زنش حقوقدان است. اینها(یعنی مجاهدین) همانجایی که بودهاند درجا زدهاند و عقبگرد هم کردهاند» و بلافاصله «اما پاکستان» خود را شروع کرد و با اشاره به مسعود رجوی گفت: «این آقا(رضا پهلوی) میگوید من تسلیم نظر مردم هستم. ولی این(مسعود رجوی) میگوید که من آقای مردم هستم». بعد هم بحث به این کلام زرین میرسد که: «من هم میخواهم از این سلطنتطلبهاخواهش کنم بگویم که از این به بعد پادشاه ایران زنان باشند»!
بعد از این رهنمود گهربار تاریخی بحث قیام و بقیه مسائل مربوطه فراموش میشود و روحانی به نقش زنان در انقلاب کشیده میشود: «زنان اولین نیرویی بودند که آمدند دم کانون وکلا و ایستادند و هنوز هم ایستادهاند. از این به بعد یک قانون اساسی بنویسند(سعی نکنید بفهمید چه کسی بنویسد؟ ارد دادن از ویژگیهای قدیمی ایشان است) که از این به بعد زنان پادشاه بشوند. این آقا (باز هم معلوم نیست منظورش چه کسی است) همخیالیش راحت باشد مسئولیت از بار گردنش برداشته میشود» و بالاخره این همه ذکاوت تاریخی که با انسجامی حیرتانگیز بیان شده است به یک راهحل عجیب و غریب راه میبرد: « یک راهحل خوبی دارد بهنظرم رسید که از طریق شما از خانم دیبا خواهش کنم که شما خانم اهل هنر هستید، هنر را میشناسید. هنر را میدانید. آقای ربیع حسین را هم میشناسید پسر آقای امینالله حسین اینها ایرانی تبار هستند و خودشان را ایرانی میدانستند و میدانند و کارهای مهمی کردهاند...». سرگردان نشوید و بیجهت خود را خسته نکنید که بابا بحث قیام و آلترناتیو چه شد؟ اما ای کاش کار به همین جا ختم میشد. نقالی ایشان به «ربیع حسین» میرسد که در سال ۱۹۹۳: «یک نمایشنامهیی نوشته بود که عینا تجدید کردند زندگی ماری آنتوانت را، وکلا آمدند و دفاع کردند و... یک نمایشنامه مستند بود». بعد هم با تملقی محترمانه (ادب اجازه نمیدهد کلمه واقعی آن را بنویسم) ما را و بحث را به کلیسایی میبرد: «چند روز قبل هم دیدم که عدهیی توی کلیسایی رفتهاند و درخواست کردهاند که برای پادشاه شهید باید دعا کنید. این پادشاه در ۲۲۵سال قبل با گیوتین اعدام شده بود یعنی لویی۱۶ بعد از ۲۲۵سال مردم هنوز معترضند. این مردم در کشور فرانسه حزب دارند. اینها را، هم خانم فرح پهلوی(بالاخره دیبا یا پهلوی؟ باز هم بگذرید و زیاد روی این خردهریزها مته نگذارید به پیام سیاسی این قبیل فراموشیها توجه کنید)، و هم پسرشان، هم عروسشان اینها درسخوانده هستند و اینها را بلدند» و ما آخر سر حیران و سرگردان ماندیم که راستی بحث قیام بود و قیام چه شد؟ آیا باورتان میشود که یک انسان که روزی ادعای مصدقی بودن داشت اینگونه به افلاس و چاپلوسی بیفتد؟ و این اباطیل را سر هم کند؟
تکرار میکنم از این همه انحطاط اصلاً خوشحال نیستم. میپذیرم که یکی از ضعفهای من همین خوشخیالیهااست. ایمان نداشتم که خلایق را هر چه لایق! جای او همان جا بود که الآن قرار گرفته است. او عادت داشت مسائل را با ذکر نمونههایی از تاریخ مشروطه بیان بکند. یکبار که درباره امثال احسان نراقی و نقش او در قتل شهید والامقام محمد مختاری صحبت میکردیم به او گفتم برخی روشنفکران خودفروخته برای حطام دنیا به خدمت قدرتهای حاکم برمیآیند. بعد هم، بهنقل از دفاعیه برادر مسعود، برایش از مستوفیالممالک نخستوزیر رضا شاه گفتم. او روشنفکری بود که به خدمت رضا شاه در آمد. اما در سال ۱۳۰۹ وقتی که دوره صدارتش به پایان رسید حسبالمعمول رفتار «شاهان و بزرگان» به دور انداخته شد. او که بهخوبی میدید تفاله و رانده و مانده شده به مصدق پیام داد: «من تا چانه به گل نشستهام شما مواظب باشید تا فرق سر در لجن فرو نروید». هر چند قیاس معالفارق است اما یقین دارم که وزارت مربوطه و مأموران پیشانیسفیدی که برای او بهخاطر فحاشی و لجنپراکنی علیه مجاهدین کف و دف میزنند بعد از استفادههای لازم او را همچون تفالهیی بیمصرف و مشامآزار دور خواهند انداخت.
و چه تأسفبار است شنیدن یاوههای مردی که روزی تقاضا میکرد یک همکارش(لاهیجی) بهخاطر مزخرفی که در مورد شهر اشرف گفته بود محاکمه شود و حالا تمام آن رنجهای اشرفیان را به فراموشی سپرده و بالا آوردههاییک مزدور روانپریش را نشخوار میکند. یک بار به من گفت با اسماعیل نوری علا صحبت کرده و به او گفته تو پیر شده و خرفت هم شدهای؟ تمام سکولاریسم تو را جمع کنی در طرح جدایی دین از دولت شورا آمده است. ازآنجا که او را به خالیبندی میشناختم هیچگاه از او باور نکردم که با چنین صراحتی سخن گفته باشد. اما به هرحال نمیتوانم الآن کتمان کنم که بیشتر و بیشتر متأسفم از خرفتی او وقتی که میشنوم درباره همسنگران سابقش تا این اندازه دریده شده است.
محور اصلی هر صحبت و حرف روحانی الآن شده لجنپراکنی به مسعود رجوی که بیش از ۲۰سال زندگی او و خانوادهاش را بدون کمترین چشمداشت تأمین کرده است. اما امروز «به فرموده وزارت» او هر حرف و بحث دیگری را انحرافی میداند و تکیهکلام و برگشت تمام حرفهایش به مسعود است. ذکر یک نمونه کافی است. چندی قبل من مقالهیی نوشتم درباره کارچرخان تلویزیون میهن تی.وی که علاوه بر اینکه دانشجوی بورسیهساواک و عضو فراماسون بوده است آدم بیسوادی هم است بهطوری که در نوشتن زندگینامه خودش بیش از ۲۰غلط املایی و انشایی دارد. سعید بهبهانی به جای پاسخ دادن به اینکه کجای حرفهای من غلط بوده است در برنامهیی که میهمانش روحانی بود شروع به فحاشی کرد. مرا دیوثپدری بزرگشده در شهرنو و بیسیرت شده توسط آمریکاییها خواند و با لاتبازی نوع مصداقی جویای آدرس خانهام در پاریس شد تا بیاید خدمتم برسد! بهبهانی هنگام فحاشی چنان کنترل خود را از دست داده بود که روحانی متوجه فضیحت آن شد، و با اینکه خودش هم ملنگ بود، سعی کرد قضیه را یک جوری جمعوجور کند. از جمله گفت: «من خشم و ناراحتی شما را درک میکنم ولی عرض کنم که فکر میکنم در شغلی که شما دارید در معرض این قبیل هرزهدریها قرار میگیرید و بهتر است که اساس شو نگاه کنید. اساسش روابط ظالمانهیی است که شخص مسعود رجوی به تکتک اینها تحمیل میکند. این بیچارهها آلت فعلاند اینها کارهیی نیستند. هیچ ارادهیی از خودشان ندارند». بعد هم برای اینکه حرف خود را مستند کند بدون اینکه نام کسی را ببرد اضافه کرد: «من عرض کنم که در همین جا که نشستهام احتمالاً توی همین اتاق یکی از مفاخر کشورمان را چند روز بعد از اینکه استعفا کردم در اینجا دیدم. آمد به من گفت فلان کس به هیچکدام اینها جواب نده تمام این کارها زیر سر مسعود رجوی است و من آن حرف را گوش کردم. به شما هم آن توصیه با ارزش را میکنم همیشه مخاطبتان همان آمر باشد اینها که کسی نیستند». با این اعتراف آن «مفاخر» گمنام کشور شناخته شد. در واقع از سربازان گمنام وزارت اطلاعات بوده است که آمده ضمن دستمریزاد گفتن به استعفای ایشان خط و خطوط جدید را هم ابلاغ کند. روحانی هم گوش به فرمان و حسبالدستور در ادامه بهبهانی را به نوشیدن یک لیوان آب سرد دعوت کرد تا فرصت برای نشانهروی سوژه اصلی از دست نرود: «بنابراین من میدانم شما عصبانی هستید از این آدم. همین آدم علیه من هم نوشته! همین اخیراً نوشته بود که فلان کس که ورور میکند. من همین جا توی کتابخانهام هست کتابهایی که این آقا به من محبت کرده نوشته «افتخار وکلا» و نمیدانم «روشنفکر متعهد» آن موقع رئیس بهش دستور داد آنجوری نوشت. حالا میگوید یک جور دیگه بنویس. بنابراین اینها آلتفعلاند». من در مورد خودم لازم نمیبینم بگویم که جناب افتخارالوکلا دروغ میگوید و هیچگاه در تقدیمنامه کتابی که احیانا به او دادهام چنین «اتهاماتی» به او نزدهام. اگر راست میگوید میتواند در همان میهن تی.ویاش نشان دهد. از این هم که او و همگنانش من (و ما) را قلمکش بخوانند اصلاً تعجب نمیکنم. از بزرگان ادبیات و فرهنگ خواندهام که گابریل گارسیا مارکز را هم بهخاطر حمایت از انقلاب کوبا «نشمه کاسترو»، «خبرچین و شریکجرم فیدل کاسترو» و «شریک در تیرباران و کشتار» میخواندند. حتی زمانی هم که مرد دربارهاش نوشتند: «کریهترین جانوران حامیدیکتاتوریها چه بسا نویسندگان شاعران و هندرمنداناند». با این حساب من افتخار میکنم که شاگرد کوچک علامه دهخدا هستم که از نظر شمایان «قلم کش» و «مدیحهسرا»ی مصدق بود و درباره رهبر جنبش ملی گفته است:
ای مردم آزاده کجایید؟ کجایید؟
آزاداگی افسرد بیایید، بیایید
در قصه و تاریخ چو آزاده بخوانید
مقصود از آزاده شمایید، شمایید
گیرید همه از دل و جان راه مصدق
زین راه در آیید اگر مرد خدایید
یعنی درباره مسعود گفتهام:
شعرم را برای تو میخوانم
تا همگان بدانند، تا همگان بدانند
آن کس که در تو مرد،
آن کس که برای تو زیست،
نمیخواست تا که بمیرد در چاهکی بوگرفته
نمیخواست بوسهزن تیغ خونین هیچ دشنهای باشد.
نمیخواست پوچی تنهاییهای خود را
در پینکی دودآلود چرسی
زیر زل آفتاب سرگردانی رقم بزند.
اما حالا شما بگویید که به ساز کدام پیشانیسفید لورفته میرقصید؟ و «قلم بهمزد و زبان بهمزد» کدام مقام شدهاید که اینچنین با حقد و نمکنشناسی درباره برادر مسعود میگویید: «آقای رجوی تو خانوادهها را منحل کردی، اسمش را گذاشتی انقلاب. بچههای کم سن و سال را بردی به جنگ کشاندی. خانوادهها را منحل کردی. اجازه نمیدهی که همین الآن خانوادهها بیایند بچههایشان را، بچهها چیه؟ پیرمردهایی که ۵۰سال است ۴۰سال که ببینند پدر و مادر و خواهر و برادر بیاید و ببیند. دیگر چه کاری شما باید میکردید که نکردید؟ چرا درس نمیگیرید؟»
وقتی شنیدم که او همه ما مجاهدین را «آلتفعل»ی بیاراده و مغزشویی شده خوانده است، در حالی که خودش بهخوبی میداند این چنین نبوده و نیست، یقین پیدا کردم که کار از جای دیگری آب میخورد. فهمیدم او «مفت حرف نمیزند». با این حرف مفت روحانی، و ایضا بقیه حضرات باند مصداقی، تمامیت شعور ما در یک انتخاب ایدئولوژیک و سیاسی سلب میشود. هر کس میتواند با انتخاب ما مخالف باشد. اما من و ما را فاقد اراده و شعور در انتخابمان دانستن یک رذالت اطلاعاتی است. بدترین و زشتترین توهین به من و ما فحاشیهایامثال بهبهانی نیست. حتی عربدهکشیها و لاتبازیهای مصداقی نیست. بدترین توهین به یک مجاهد نفی هویت ایدئولوژیک و سیاسی و انتخاب آزادانه او است. اما علاوه بر این، این حرفها را توهین به همه شاعران و هنرمندانی میدانم که چه در سطح ملی و چه در سطح جهانی آگاهانه انتخاب کردند و گام در راه آزادی زدند. شاعر شهید خسرو گلسرخی در آخرین شعری که حکم وصیتنامهاش را دارد نوشته بود: «من کور نیستم/ باید تو را بستایم/... باید که خاک من از خون من بنا گردد/ پیکار میکنم/ میمیرم/ این است عشق من». آیا چنین انسانیتی و چنین انسانی در دستگاه امثال روحانی که در دوزخ نیهلیسم و بیآرمانی خود میسوزند جایی دارد؟ آنها باید بگویند که گلسرخیها مدیحهسرای چه کسی بودهاند.
ختم کلام و پاسخ ما:
بهنظر میرسد که غول قیام بدجوری حضرات را به دست و پا انداخته است. برای همین هم این باند فاشیستی در شلیک بیمحابا به مجاهدین و شخص برادر مسعود هیچ حد و مرزی برای خود قائل نیست. وراجیها و تهمتپراکنیهای آنها بهصورت یک سمفونی عربده و نفرت با صدای گوشخراشی ادامه دارد. و البته ادامه هم خواهد داشت. هر چند سعی میکنند با هماهنگی حرف واحدی را بزنند. اما سعدی به ما آموخته است:
تا سگان را وجوه پیدا نیست
مشفق و مهربان یکدیگرند
لقمهای در میانشان انداز
که تهیگاه خود بدرند
در پاسخ به اراجیف و جعلیات و سندسازیهای باند فاشیستی مصداقی و یغمایی و روحانی ما دستورالعمل شهید والامقام نهضت ملی دکتر حسین فاطمی را آویزه گوش داریم. آنگاه که در اولین سرمقاله باختر امروز خود نوشت: «ما هتاکی نمیکنیم از جاده عفاف و نزاکت قدم بیرون نمیگذاریم ولی با بیباکی حمله میکنیم، بدون ترس ستیز میزنیم، پرده از روی حقایق برمیگیریم و رشید در این میدان بازی میکنیم. البته ذکر حقایق با منافع اشخاص تماس دارد و جمعی را با ما دشمن میسازد ولی چه میتوان کرد؟ این شغلی است که با رغبت اختیار و وظیفهیی است که به ناچار باید انجام کنیم».
پس با یقین تمام میگوییم اکنون که غول قیام سربرآورده دیر و دور نیست تا سیهروی شوند آن کسان که غش داشتهاند.
کلماتشان،
این لاشههای گندیده گورزاد،
ارزانی طویلههایشان!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر