۱۳۹۶ تیر ۶, سه‌شنبه

یک نصیحت مشفقانه – محمدرضا ایرانپور

 یک نصیحت مشفقانه – محمدرضا ایرانپور
 
تاریخ هر کشوری فراز و نشیب‌های فراوانی دارد. این فراز و نشیب‌ها به‌طور خاص، در پهنه مبارزات اجتماعی که پهنه نبرد مظلوم با ظالم است به اوج خود می‌رسند. در این زمینه در طول تاریخ، شاهد شکل گرفتن شخصیت‌های متضادی از فرزند انسان بوده‌ایم. شخصیت‌هایی که هرکدام محصول آن دوره مشخص تاریخی هستند و بنا به ماهیت و درون‌مایه خودشان، به تضادهای مشخص، واکنش‌های کاملاً متفاوتی نشان داده‌اند.
در مثالی که برای هر ایرانی روشن است، امام حسین با حاکم ستمگر وقت بیعت نکرد؛ بلکه برخلاف رسم معمول در میان مناسک حج، برای قیام و پیشبرد امر انقلاب، به دعوت مردم لبیک گفت و در این مسیر از اهل‌وعیال و حتی امکاناتی که می‌توانست به دلیل اصل و نسبش پس از بیعت با یزید نصیبش شود، گذشت.
شخصیت مقابل او در تاریخ، ابن زیاد است. کسی که علیرغم کشمکش‌های درونی اولیه‌ای که داشت و می‌دانست دست در خون چه کسی آلوده خواهد کرد، در پایان، فرزند پیامبر را به گندم ری و هوای خوش ملک ایران، فروخت!
در این میان البته میانه بازهایی هم بودند. برجسته‌ترین آن‌ها برادر بزرگ‌تر امام بود که خودش در زمان پدر (علی علیه‌السلام) از پهلوانان و سرداران بنام عرصه‌های جنگ نظامی بود، اما در زمان امامت برادر او را نصیحت می‌کرد که: «به راهی که مردم تو را دعوت کرده‌اند نرو! به یمن برو و بین هوادارانمان به زندگی خودت ادامه بده!»
در تاریخ مبارزات ضد فاشیستی اروپا نیز، با همین شخصیت‌های متضاد، مواجه می‌شویم. در کتاب «مرگ کسب‌وکار من است» اثر «روبر مرل» و ترجمه زنده‌یاد «شاملو»، باشخصیت کودکی مواجه هستیم که از شرایط تربیتی وقت که تحت سیطره کلیسای آلمان بود و فرهنگ ناسیونالیستی که نازیسم به آن دامن می‌زد، سرانجام به یک افسر نازی تمام‌عیار و مؤسس کوره‌های آدم سوزی هیتلر تبدیل می‌شود.
در همان برهه زمانی، « کلاوس فن اشتوفنبرگ» که خود یک افسر نازی بود، برخلاف شخصیتی که در بالا ذکر شد، ریل را کاملاً برعکس طی کرد، از کلیه امکانات رفاهی و خانواده برخوردار بود، اما تحت تأثیر بی‌عدالتی‌ها و جنایاتی که در جنگ‌دیده بود و درحالی‌که یک‌چشمش را در جنگ ازدست‌داده بود، تصمیم گرفت که به زندگی هیتلر پایان بدهد و در این مسیر از همسر و دو فرزندش گذشت تا برای رهایی بشریت از بلیهٔ قرن، اقدام کند؛ و چند سال پیش قهرمان ملی آلمان لقب گرفت.
وقتی من به مسیر و سرنوشت خودم هم نگاه می‌کنم و خصوصاً وقتی به محیطی که در آن بوده‌ام برمی‌گردم، با مثال مشابه‌ای مواجه می‌شوم.
خانواده من یک خانواده سیاسی نبود. یک خانواده معمولی بود با گرایشات مذهبی سنتی، که مسیر معمول زندگی را طی می‌کرد. برحسب‌تصادف با یک هوادار سازمان مجاهدین و زندانی سیاسی که بعدها شهید شد در ایران آشنا شدیم. آن موقع من ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم و هنوز زیاد به این موارد علاقه‌ای نداشتم؛ اما خواهر بزرگ‌تر من «راحله»، کسی بود که مجذوب منش مجاهدی، انسانی و انقلابی آن شهید والامقام شده بود تا جایی که در هر محفل خانوادگی از او دفاع می‌کرد و به اینکه به یک شورشی علیه شرایط حاکم مبدل شده است، می‌بالید. این موضوع ادامه داشت تا شخصیت من نیز حول این موضوع شکل گرفت. به‌نحوی‌که ذهن جستجوگر من که دنبال پاسخ برای مسائل روزمره‌ای چون ناعدالتی، فقر و اعتیادی بود که در مدرسه، کوچه و خیابان با آن مواجه بودم، بیشتر جذب کاراکتر محسن (همان شهید بزرگوار) می‌شد. این جاذبه تا حدی بود که مسیر زندگی من را از یک مسیر روتین و عادی و خود به خودی تغییر داد و من را به بزرگراه مبارزه اجتماعی و فکر و اندیشه در این زمینه هدایت کرد و درنهایت و پس از تجربه همه زمینه‌های کار فرهنگی و اجتماعی در داخل ایران، به این نتیجه رسیدم که حکومت حاکم بر میهنم، یک حکومت مستبد، فاسد و ظالم است و باید آن را تغییر داد. برای این مهم هیچ گزینه‌ای بهتر از همان سازمانی که خواهرم چند سال پیش نام آن را برده بود، پیدا نکردم؛ خصوصاً که در طی چند سال مجموعه‌ای از آثار ممنوعه سازمان را به دست آورده و مطالعه کرده بودم و برخلاف همه کتب سیاسی رایج که خیلی تند به تند هم تجدید چاپ می‌شدند، تنها جواب را در متون کوتاه، ساده، اما پرمحتوای مجاهدین یافته بودم.
النهایه تصمیم گرفتم به سازمان بپیوندم که خود این داستان مفصل و جداگانه‌ای دارد؛ اما وقتی‌که پس از ۴سال تلاش بالاخره به سازمان وصل شدم به ذهنم رسید، خواهرم که حالا دکترا می‌خواند و ازدواج هم کرده بود، شاید بخواهد با من همراه شود و به آرزوی دیرینه‌اش که اقدام برای رهایی مردم و شورش بر شرایط حاکم بود برسد. به خانه او رفتم و البته با هوشیاری امنیتی به او گفتم: اگر یک روز بخواهم به عراق و نزد سازمان بروم، آیا با من می‌آیی؟ کمی مکث کرد و گفت: راستش من الآن زندگی تشکیل داده‌ام و از آن راضی‌ام، الآن در حال و هوای سابق نیستم. ولی به تو هم پیشنهاد می‌کنم کمی فکر کنی، اگر خواستی بروی صبر کن تا سربازی‌ات تمام شود و پاسپورت بگیری تا مثل محسن در مرز دچار حادثه نشوی!
من از این دیالوگ ساده متوجه شدم که باروت آن شورشی سابق نم‌کشیده است، لذا به وی گفتم: نه فعلاً که قصد رفتن ندارم فقط خواستم نظرت را بدانم و حواسم جمع است…
چند روز بعد عازم شدم و پس از ۲ ماه مشقت‌های مسیر، بالاخره به سازمانم رسیدم. جالب این بود که به‌محض رسیدنم، شرایط منطقه‌ای دست‌خوش عظیم‌ترین تحول قرن شد و کشور عراق موردحمله قرار گرفت که عواقب آن مثل آوار بر سر ما خراب شد، همه‌چیز دگرگون شد، تعادل استراتژیکی منطقه با خیانتی که در قرارداد گردآوری سلاح‌های ما شده بود به هم خورد و عراق براثر جنگی که اوباما آن را «جنگ احمقانه» نامیده بود در سینی طلایی تقدیم آخوندها و باندهای تروریست دست‌پرورده‌اش داده شد؛ اما چیزی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کردم این بود که یک روز همان خواهر شورشی، تبدیل به عنصر ضدانقلاب و فعال علیه من تبدیل شود. من از بمباران‌های خائنانه کور و بی‌دلیل توسط نیروهای اجنبی بی‌توقعی‌ام نشد چون می‌فهمیدم با رژیم در مماشات بوده‌اند، حتی کشته شدنمان توسط مزدوران محلی برایم عجیب نبود، چون صحنه نبردی بود که خودم در جنگ با دشمن از آغاز انتخاب کرده بودم، اما شکنجه شدن توسط اعضای خانواده خودم واقعاً مرا شگفت‌زده کرد چون شناختم از رژیم آخوندی به گرد شناختی که مجاهدین از این نظام پلید داشتند هم نمی‌رسید.
از شرح ماجراهای طولانی این جنگ کثیف و جنایت‌کارانه علیه من و برادرم می‌گذرم چون در چند نوشته‌های قبلی‌ام به آن اشاره‌کرده‌ام و چیز پوشیده‌ای نیست. از ۶۷۷روز شکنجه روانی با ۳۲۰بلندگو و فحاشی به همه هویت و آرمان‌هایم و از درخواست از دولت عراق برای حمله به اشرف و یا تهدید به بیرون کشیدن زبان از حلقوممان توسط همین به‌اصطلاح خانواده‌ها و… تا به سرانجام رسانیدن آن سناریوی جنایت‌کارانه در قتل‌عام برادرانم روی تخت بیمارستان و زدن تیر خلاص به شقیقه عزیزترین خواهران و دوستانم درحالی‌که دست‌هایشان بسته بود؛ که البته این‌ها همه داستان‌های تلخ و عبرت‌آموز مسیر یک «مبارزه جدی» و نه «لغزخوانی‌های حاشیه گودی» است.
اما آنچه فکر می‌کنم برای خودم یک تجربه مبارزاتی بود و دلم می‌خواست با بقیه به اشتراک بگذارم، مسیر دگردیسی کسی است که از «یک‌شورشی عدالت‌جو» به «یک کبریت نم‌کشیده توجیه‌گر جنایت» و «یک خنجرلیس خیانت» و سپس به «یک مزدور بالفعل و صحنه‌گردان وزارت منفور اطلاعات» تبدیل می‌شود.
«راحله ایرانپور»، خواهر بزرگ‌تر من آخرین نفری بود که از بین سایر خواهرانم پشت سیاج اشرف آمد و شروع به فحاشی کرد و من همیشه در ذهنم این امتیاز را به او می‌دادم که به دلیل زمینه مشترکی که داشتیم و صحبت‌هایی که در هتل اشرف با او داشته‌ام، کاملاً نسبت به مسیری که ما آزادانه خودمان انتخاب کرده‌ایم، اشراف دارد و اقناع شده است؛ اما وقتی اولین بار او را پشت درب اشرف دیدم که بلندگو در دست علیه آرمان‌هایی که خودش مدعی آن بود، دارد عربده می‌کشد، یا وقتی‌که روی تی‌والهای لیبرتی زمینه‌سازی ذهنی او برای موشک‌های تقویت‌شده‌ای‌ که بعدش بر سرمان در آن محیط کوچک و بی‌حفاظ بارید را دیدم، فهمیدم که باز به دشمن دجال کم‌ بها داده بودم؛ دشمنی که برای له کردن انسانیت قربانی‌اش هیچ مرزی نمی‌شناسد و آن‌قدر در وحشت از هماورد خودش به سر می‌برد که کندن حتی یک مجاهد از سازمانی که سرنگون کننده او در این دنیای وارفتگی است از هیچ جنایتی فروگذار نمی‌کند.
البته از طرف دیگر فهم تازه‌ای از تعریف «انسان تسلیم‌شده به ولایت‌فقیه وحشی» پیدا کردم. اینکه چطور این رژیم پلید، انسانیت را در ابعاد کلان نابود می‌کند. چطور کسی که با من در یک محیط و حتی در یک‌خانه بزرگ‌شده بود، از یک گوشت و پوست هم بودیم، وقتی به ذلت زندگی حقیر و دایره تنگی که برایش ساخته‌اند می‌خواهد تسلیم باشد، برای حفظ آن حاضر است به چه پستی‌هایی که تن ندهد؟ حاضر است برادر خودش را هم بفروشد و به یک جیره‌خوار فعال و رسمی وزارت کثیفی بدل شود که ۳۸سال است جز شکنجه و اعدام پاک‌ترین فرزندان میهن مشغله و کار دیگری ندارد، جنایتکارانی که خباثت وجودشان در تنها یک فقره از جنایاتی که روزانه انجام می‌دهند و در یوتیوب در دسترس همه قرار دارد برای شرم کردن بشریت کافی است. حاضر است به نمایش ثابت شوهای تلویزیونی رژیم علیه مقاومت خون‌بار مردم ایران خود را بکشاند و در تلویزیون نامردمان به یک آلت دست حقیر وزارتی برای لجن‌پراکنی علیه من و آرمانم تبدیل شود. اف لکم و لما تعبدون (اف بر شما و ارزش‌های پستی که می‌پرستید).
این دگردیسی البته به‌ظاهر شاید عجیب بیاید، اما باور کنید که عجیب نیست، زالوی ولایت تا آخرین قطرات انسانیت هر قربانی که به ننگ تسلیم به این نظام سراپا جنایت تن دهد، دست‌بردار نیست. در زندان آن را تبدیل به تواب و شکنجه‌گر  یاران سابقش می‌کند، در بیرون زندان، تبدیل به اهرم به‌اصطلاح خانواده برای استفاده علیه مقاومت و شکنجه مجاهدانش می‌کند.
حالا که به کوری چشم ولی‌فقیه زهرخورده افیونی ما از عراق و شرایط محاصره و کشتار با سربلندی و اقتدار خارج‌شده‌ایم و آن‌چنان توی دهانش کوبیده‌ایم که با داشتن گله‌های فراوان نیروی تروریستی قدس و مزدوران آدمکش نتوانست خشی هم به یک مجاهد وارد کند و حالا که به قول آن‌ها به دنیای آزاد آمده‌ایم، گویا نگرانی ولی‌فقیه‌شان بیشتر شده است. آن موقع نگران این بودند که نکند زیر مانیتورینگ ۲۴ساعته یونامی همدست که هزاران دام برای کندن تک‌به‌تک ما از مبارزه بکار گرفت و سرافکنده باقی ماند، ما از آزادی‌های فردی برخوردار نباشیم و حتی در صحبت‌های خصوصی دونفره هم امکان «صحبت آزاد» نداشته باشیم!!! که با افشاگری‌های امثال خودم درصحنه‌ای که همین «راحله» داشت عربده‌کشی می‌کرد و یا نوشتن نامه و شکایت به مسئولین ارگان‌های بین‌المللی، جایی برای ابهام باقی نماند.
الآن نیز به‌طور مضحکی در اروپا! آن‌هم در شرایطی که دیگر دروغ و دغل‌هایی که در عراق از آن استفاده می‌کردند دیگر کارکرد ندارد، باز ابراز نگرانی می‌کنند و به‌روشنی اذعان می‌کنند که از پروژه هجرت بزرگ مجاهدین کیسه فروپاشی تشکیلات مجاهدین را دوخته بودند: «… در هنگام انتقال از عراق باز خوشحال بودیم که به اسیران فرقه به‌طور انفرادی پناهندگی دادند» کیسه پاره‌پاره‌ای که وزارت بدبخت اطلاعات ۴۰ سال است دوخته است، کوبلر، مالکی و ۱۲دولت دیگر هم به کمکش آمدند و با تست تمامی شیوه‌ها برای فروپاشی نرم و سخت تلاش خود را کردند اما راه به‌جایی نبردند! مسخره‌تر اینکه عمله ولایت‌فقیه که چیزی به اسم حقوق و قانون سرشان نمی‌شود، حالا برای قوانین اروپا و آزادی‌هایی که در اروپا دارد نقض می‌شود دل می‌سوزانند!!! بندگانی که تا خرخره زنجیر اسارت نظام ولایت‌فقیه را بر گردن دارند و برای یک شغل معمولی هم آن‌چنان‌که یک‌بار «ماه منیر» گفته بود باید اعماق ذهنشان را برای اطلاعاتی‌های نظام باز کنند، حالا به مجاهدی که از سر منتهای آزادگی و اراده خود، سخت‌ترین شرایط سیاسی، امنیتی و حتی زیستی را برای سرنگون کردن جرثومه تباهی و پلیدی یعنی فاشیسم مذهبی حاکم بر کشورش انتخاب کرده درس قوانین در دنیای آزاد را می‌دهند. کودن‌های سیاسی، توقع دارند در همه جای دنیا مثل ایران آخوندزده، تخت‌شکنجه و طناب‌دار بر پا باشد و هرکس به حرف ولایت سفیانی گوش نکرد به حسابش برسند؛ و یا مثل ستار بهشتی‌ها به خاطر نوشتن چند متن اعتراضی در وبلاگ شخصی او را زیر شکنجه ساطوری کنند یا مثل آتنا دائمی به دلیل نوشته منتشرنشده‌ای به زندان بیندازند و حبس سنگین دهند! حالا نگران دسترسی آزادانه ما به تلفن و اینترنت شده‌اند تا مبادا از حق آزادانه دست‌یابی به اراجیف مأموران وزارت اطلاعات امثال آن‌ها محروم بمانیم، یا اینکه از درون نظام هنرکش و قلم شکن، نگران این هستند که، ما پول تهیه سیم برای سازهایمان را نداریم و گویا مسئولین سازمان از ما دریغ کرده‌اند!
همه این اراجیف را «پارسا سربی» که به‌وضوح نقش پامنبری مفلوک وزارت اطلاعات در این منبر رفتن‌های کساد را ایفا می‌کند باذکاوت بسیجی‌اش پی می‌گیرد که سناریو طبق دستور پیش برود، طوری که مرغ پخته هم از بلاهتش خندان می‌شود که: «من حاضرم یه دوربین، این روزها دوربین هم احتیاج نداره، با تلفن هم می‌تونیم بریم، بریم یه جایی، ولی وقتی می‌خواهیم با این دوستان صحبت کنیم ده نفر دیگه اونجا نباشند، ما خصوصی باهاشون صحبت کنیم، فیلمشو بگیریم، بیاییم به شما بگیم، بابا! خواهر عزیز! این‌ها نمی‌خوان دیگه با شما صحبت کنند، بزرگ‌شده‌اند، بالغ هستند، عاقل هستند، تصمیم شون رو گرفتن، ولی نه اینکه سازمان یک محیطی رو ایجاد بکنه اونجا، بعد دوربین و فیلم بگذاره و بگه این‌ها اومدند، این‌ها هم به گفته خودشون گفتند این‌ها نمی‌دونم مزدور هستند و اینها» بیچاره کندذهن هنوز نمی‌داند که مجاهدین مرزبندی سیاسی دارند و با کسی که آلوده به نجاست اطلاعات آخوندی است ولو «خواهر تنی» هم باشد، حرف هم نمی‌زنند، چه رسد به اینکه مصاحبه کنند. هروقت خود را هفت بار از نجاست وزارت اطلاعات این رژیم آب کشید و صدبار در پیشگاه مردم به خاک افتاد و عذر تقصیر خواست، آنوقت قدم چنین آدمی روی چشم رزم‌آوران آزادی است، نه یک‌ساعت، دهها ساعت با او به گفتگو خواهیم نشست، از هرچه که دوست دارد سؤال کند، ما هم با سربلندی تمام از تمامی مواضع ایدئولوژیکی و سیاسی خود که روز‌به‌روز حقانیت آنها بیشتر از پیش اثبات شده‌است، دفاع می‌کنیم، اما پیش از این تطهیر‌شدن آخر مگر ما خودمان فیلم و دوربین و خبرنگار، خصوصاً در آلبانی، اطرافمان کم دیده‌ایم و یا کم داریم؟! که حالا این عمله وزارتی فُکل کراواتی با فیگور پسامدرنیستی، برای ما اظهار لحیه ‌بفرمایند که: «با موبایل هم می‌شود فیلم گرفت!»
من به همه این مزدوران وزارتی به‌صورت سرجمع می‌گویم که: کور خوانده‌اید! اگر فکر کرده‌اید که ما بر روی آبشار خون شهدایمان، به آلبانی آمده‌ایم برای راحتی و آسایش! و با این قلقلک‌های شما هوس زندگی، تازه آن‌هم از فرم فلاکتی که امثال شما در آن می‌لولید را داشته باشیم! آرزویی است که ولی‌فقیه‌ تان به گور خواهد برد. ما مجاهدین فقط برای جنگ بیشتر تغییر زمین نبرد داده‌ایم. اکنون لازم نیست نگران صدای ساز ما باشید، باور کنید که کوک ما الآن کوک دیگری است و سیم ما بسا پرطنین‌تر از آن است که در فهم خلیفه افیونی شما بگنجد، صدای آن را در صبح دولت قیام برای سرنگونی که اربابان دجالتان شب و روز در هراس از آن به سر می‌برند، خواهید شنید.
یک آیه هم از قرآن در پاسخ به آن‌ها که مدعی رابطه خانوادگی با من هستند می‌آورم، ببیند و بخوانید یا اینکه بشنوید و اگر به قول قرآن پرده بر چشم و گوش و دل شما کشیده نشده است، خود را از مزدوری و حماقت سواری دادن به ولی‌فقیه جنایتکار ارتجاع بیرون بکشید، نخواهید با فروکردن خنجر به پهلوی من و ما که گناهی جز مجاهدت برای آزادی مردممان نداریم به نیم‌خورده سفره جلادانی برسید که دستشان تا مرفق در خون مردم ایران است و بدانید همان‌طور که روزی، روزگار برای ایادی ساواک شاه سیاه شد، روزهای سیاه‌تری برای خودفروشان به آخوندها در پیش است، مبادا آن روز پشیمان و سرافکنده باشید. تا دیر نشده خود را از لجن‌زار ولایت‌فقیه بیرون بکشید!
یا أَیهَا الَّذِینَ آَمَنُوا لَا تَتَّخِذُوا آَبَاءَکمْ وَإِخْوَانَکمْ أَوْلِیاءَ إِنِ اسْتَحَبُّوا الْکفْرَ عَلَی الْإِیمَانِ وَمَنْ یتَوَلَّهُمْ مِنْکمْ فَأُولَئِک هُمُ الظَّالِمُونَ (۲۳) التوبه
مجاهد خلق اشرفی
محمدرضا ایرانپور
لینک های مرتبط ‌

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر